ویرگول
ورودثبت نام
Tiam
Tiamنوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
Tiam
Tiam
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

نیمه تاریک

همیشه حضورش پشت سرم بود.

سایه‌ای بلند که انگار از پشت به من چسبیده و از بالا نگاهم می‌کند.

از بچگی همراهم بود. آن‌وقت‌ها ازش نمی‌ترسیدم؛ شبیه یک آشنای قدیمی بود. حضوری که یادم می‌انداخت همه چیز در کنار هم معنا پیدا می‌کند:

روز و شب، خواب و بیداری، مرگ و زندگی… و سایه و نور.

زندگی جز این نیست.

سایه ی همراه من، تمام چیزهایی بود که درونم وجود داشت و من دوستشان نداشتم.

هر وقت به‌خاطر حرف زدنم، وضعیت مالی‌ام، یا ظاهرم مسخره شده بودم ،می خواستم خودم را از سایه‌ام جدا کنم، ندیده‌اش بگیرم و هرجوری شده وجودشو دفن کنم بلکه مورد قبول واقع شم.

اما او همان‌جا بود؛

او پشت‌به‌پشتم ایستاده بود و برای دیده شدن تقلا می‌کرد.

هرقدر با او بجنگم، همان‌قدر با من می‌جنگد. راه دیگری ندارد؛ سایه همان کاری را می‌کند که من می‌کنم.

سال‌ها ازش می‌ترسیدم. ازش فرار می‌کردم.

و او هر بار بیشتر خودش را نشانم می‌داد:

در رابطه‌هایم، وقت‌هایی که از ترسِ کم بودن، هرکاری می‌کردم که رها نشوم.

وقتی با دروغ و بزرگ‌نمایی وضعیت مالی‌ام، می‌خواستم خودم را بزرگ‌تر نشان دهم.

وقتی با لباس‌ها و اکسسوری‌های زیبا، نقش آدمی ارزشمند را به جامعه قالب می‌کردم.

وقتی از ترس تنهاشدن با خودم، خود کاملم، نگاهم را ازش می‌دزدیدم و خودم را با فیلم، کتاب، ادمها و صفحه‌های مجازی سرگرم می‌کردم.

سایه‌ام آنجا ایستاده بود و از شرمِ چیزی که درونم نسبت بهش داشتم، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد.

سایه‌اش چنان گسترده شده بود که روز و شبم را گرفته بود و من برای یک باریکه نور تقلا می‌کردم…

غافل از اینکه نور همیشه هست، فقط باید حضور تاریکی را قبول کنی.

تا اینکه یک روز، تصمیمی متفاوت گرفتم.

ایستادم.

خودم را نگاه کردم.

پذیرفتم.

پذیرفتم که من همینم.

آدمی که گاهی خودش را زیبا نمی‌بیند.

آدمی که خشم، حسادت و شهوت دارد.

کسی که همان‌قدر که قوی‌ست، ضعف هم دارد.

سایه‌ام روبه‌روم ایستاده بود.

واقعیتش دردناک‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم.

تمام ویژگی‌هایی که دوستشان نداشتم… اما او فقط منتظر عشق بود.

تمام این سال‌ها، هیچ چیز نمی‌خواست.

فقط می‌خواست انکار نشود.

می‌خواست که درکش کنم، که بفهمم هر کدام از این ویژگی‌ها درسی دارد و می‌تواند تبدیل به نقطه قوت شود.

وقتی در آغوش گرفتمش ، آرام شد… کوچک شد…

و ناگهان کودکی خودم روبه‌روم ایستاد.

با دستی لرزان که در دستم گذاشت.

نگاهم کرد.

فهمید که بالاخره قبولش کردم.

او رها شده بود.

روانشناسیخودشناسینیمه تاریک وجودکودک درون
۲
۰
Tiam
Tiam
نوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید