جماعت این دیار در تکاپوی دوز و دغل مضاعف اند و دغدغهمند برتری.
واعظان بلاهتاند و بس در جوانمردی, مدعی.
نیزهدار لشکر شکست خوردگاناند و خِبره وحشیگری.
چه بیپروا شکارهایی, چه حق بهجانب نگاههایی، چه بیرحمانه قتلعامهایی...
به سادگی برگ درخت در خواب پادشاه هفتماند،
و منم آسوده خفتنم آرزوست..
پسران را شهوتپران خطاب میکنند، دختران را تن فروشان، خود هم که متدین هر دو عالم.
به تیغ شمشیر با واژگانشان سر میبرند و به نقرهفامی تیزدندان گرگان، درندهاند.
نیلوفر مرداب به اعماق لجن سر فرو میبرد، زنبق از تازیانه ریشههایش مینالد،
و منم لاله پرپر کردنم آرزوست...
گاه میپندارم که جماعت دیار مذکور، ناشی از آشفته بازار تراوشات اندیشه خویش است، تراوشات بیسروسامانم و افکار خونینم. کمسویی دیدگانم از مرگ خفتبار انسانیت نشأت گرفته است، روی میگردانم سوی مردم بینوای دست به گریبان کینه آوارگی. شاید از درد نفهمیدهبودن و غوطهوری در گفتار کذب دوران، بدین احوال خمار روی آورده ام.
حسن ختام قلم به زمین اندازم و گویم، من باب بیتوهم زیستنم آرزوست...