ویرگول
ورودثبت نام
Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

آگهی در روزنامه، لطفا!


کریستوفر نولان میگه:
«Don't try to understand it, just feel it»
«سعی نکن درکش کنی, فقط حسش کن.»
بنظرم یکی از جمله هاییه که همیشه تو زندگیم برام پر مفهوم بوده.. ولی خب می دونین؟ فرض کنین درحال پر کردن یه دیکشنری باشین. اولش یه دفتر ساده اس با صفحه های خالی. بوی کاغذ نو و جلدی که تا نخورده. جوهری که هنوز پخش نشده ، کلمه هایی که پاک نشدن، جدولی که ستون هاش پر نشده. حالا کم کم هر روز چند تا کلمه توش می نویسین. شاید هم چند روز یه بار. اگه از این پروسه یه فیلم کوتاه درست کنین، چی میشه...؟
حالا انگار دارم این ویدیو رو برعکس نگاه می‌کنم و توی نرم افزار، reverseش کردم. مسئله اینه که اون دفتر کامل یا حتی نیمه تموم، با هر فریم که جلو می‌ره هی خالی و خالی تر میشه. دقیقا اونجایی ام که احساساتم دارن رنگ معنا رو می بازن. ادم های اطرافم به تعداد انگشت های یه دست برام ارزشمندن، کتاب هایی هست که نخوندم، سریال های هست که ندیدم، نقاشی هایی که هنوز نکشیدم...
و خب، با یه شیب ملایم دارم ذوق کردن با چیزهای کوچیک رو هم از دست میدم. کلمه ها دارن دونه دونه می پرن بیرون.

میخواستم برم جمعشون کنم و بگم هی، برگردین ببینم! ولی تعدادشون زیاد بود و پیاده رو به خاطر بارون خیس بود. چتر برداشتم و نیم بوت قهوه ای با بارونی آبی پوشیدم. بارون شدیدتر شد تاجایی که جلومو نمی دیدم و هی لیز میخوردم. دسته چترم خراب شد‌. ایستگاه اتوبوسی برای نشستن نبود، خودم بودم و خودم. کلمه هایی که سرگردونن، یا بهتره بگم حس هایی که تعریفشون رو فراموش کردم... سردم بود. دستام بی حس شدن‌. اشک هامو توی بارون تشخیص نمی‌دادم. کسی نبود بدونه کجام و چه حالی دارم. آسمون انقدر ابری و گریون بود که حتی ماه هم حواسش بهم نبود...

ترسیدم بخوام دیکشنری‌مو باز کنم و همون چند صفحه هم خیس بشن. کف خیابون خرده شیشه زیاد افتاده، نکنه توی حروفشون فرو برن... نکنه هیچ کس نباشه توی این شب سرد براشون به فنجون قهوه بیاره... نکنه بلرزن... یه آگهی واسه پیدا شدنشون توی روزنامه باید بذارم...
ولی صبر کن لونارکید ، باز هم فکر کردی مردم این شهر اهل مطالعه اند و مثل دهه نود میلادی، با دوچرخه توی خیابون های سنگفرش دنبال روزنامه میگردن...

احمد شاملو قشنگ میگه: «اگر خواستی چیزی را پنهان کنی آن را لای یک کتاب بگذار، این ملت کتاب نمی خوانند...!»

ناگفته های یک ذهن ناآرام- ۲۲ دی ساعت ۱:۲۷ شب...

احساساتروزنامهباراندیکشنریگم
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید