
رنگ بغض و مردگی بر هر دیواره رنگ و رو رفته این شهر نشسته بود. حزن نوای حرکات هنرمندانه آرشه آن جوان پشت کتابفروشی بر ویولون زهواردررفته، تکچرخ پسرک دوچرخهسوار، آش نذری مادر همسایه بغلی، تبسم نخودی دخترک قلم بهدست و دامن دستدوز سرمهایاش و بوم کهنه نقاشی از حوض بیآب.
بیگدار پرسه میزدم در کوچه پسکوچه های تاریک روزگار و حسرت از دوران دودآلود. بس تنوع در روایات و گاه اشتراک در عمق تلخی و فرسودگی روحیات. مرزی باریک میان اراجیفسخنها و دُر واژگان دیدم از دور.
تا چند فرسخی به سرابی گلآلود میمانست. به چشم انداز وهمانگیزی رسیدم، رایحه غم در آمیخته بود با بخار دلتنگی، دهها مزار خاکگرفته با گلبرگهای پژمرده و سایه محو چند قطره اشک و سرمای بیحد ناشی از عبور رهگذران.
حس میکردم بذر مرگ بر پهنه فلکالافلاک تا تکتک پلههای شکسته زمین پاشیده شده بود. بهراستی رازی نهفته بود در سکوت جوی بیماهی و سالن تئاتر بیتماشاگر و خانههای عاری از سکنه و آدمیان بیجان.
هرچه سر چرخاندم ردپایی از خوف الهه مرگ ندیدم. خواستم از گلفروش آن حوالی بپرسم چه حکمتیست تلقی خاکستر نگاههای خسته به تلاطم شاخسار سرو؟ که دیدم خبری از گلفروش هم نیست. غنچههای پژمرده بیصاحبند و امان، امان از طبع تاوان به حکم جوخه بیصاحبدلان..
پنداشتم که مرگ از جان آدمی جدا نیست. من بیهوده به دنبال بذر مرگ میگشتم و منشا سرگردانیام تباهی بیش نبود. به گمانم مرگ همواره در گوشه ای از کالبد بشریت به کمین نشسته. نه صرفا کمین به قصد کشتار ماهیت یک وجود دارای مادیت، بلکه به سبب تلنگر برای عدم جاهلیت.
بدین منظور که مرگ از بهر سالخوردگان و مریضاحوالان نیست، مرگ برای فرار مغز هاست، برای مفتخران پوچی، ظالمان متهم به قتل انسانیت، ابتذالجویان، فرومایگان مدعی درونمایه. به اختصار، فخرفروشان قمار دوسرباخت و ناهوشیاری دلالان زوال معنا.
مرگ وصله تن هر کسیست که به آگاهی درونی بیندیشد، به همه و هیچ، به هست و نیست، به عدم و وجود در آن واحد.
مرگ از نفس آدمی سوا نیست و به هنگام بلا نوظهور نیست، حوصله به تفکر می طلبد و اندکی مرام الفت، به غایت عمق، به حد بیانتها پذیرایی درد و نهایتا طاقت رنج...