
کوروش راست میگفت.. «آخر هم برف و بارون.»
اخرشب برف میومد.
فرود دونههای درشت توی نور تیر چراغبرق.
تک و توک عابرای پیاده رو می دیدم که با صورت بیرنگ از سرما و چشمای خسته روی زمین یخبسته راه میرفتن.
یکی سیگار دستش بود.
یکی زیر کلاه نسکافه ایش هدفون گذاشته بود.
یکی کیف چرم دستش بود و لباس کارمندی پوشیده بود.
منم از پشت پنجره به این ادما نگاه میکردم. بخاطر بیحالی و سرگیجه، پتوپیچ تکیه داده بودم به دیوار. جرعهای از قهوه فرانسویم رو با لرزی که سراسر بدنم پخش میشد قسمت کردم.
سرم از شدت درد نبض میزد. انگار صدها نفر به دیوارههای جمجمهم همزمان و طلبکارانه کلنگ میزدن؛ یا اینطور بگم، لب پرتگاه وایساده بودم و با ارتفاعی که قابل قیاس با سقوط آزاد نبود، بجای زانوهام سرم بود که خالی میکرد و بیحس میشد.
هیچ ایدهای نداشتم با حجم وحشتناک کارایی که مونده چی کار کنم. شاید قرار نبود تموم بشن طبق معمول.
بهش فکر کردم. کِیه که فکر نکنم؟ خودمم خستهم از خودم، از خودش. برف دوست داشت.. نمیدونستم توی آسمون اونم داشت برف میبارید یا نه.
نمیدونستم تو چه حالیه..
همونقد که سهم من از آسمون شباش درحد یه تکستاره بود درجایی که اون ماه من بود، همونقد که شاید هرگز مایی وجود نداشت، همونقد که تلخی کشنده خاطره هایی که با کلمه ها قابل شرح نیستن به اعماق روحم فشار وارد میکرد، اره، قد همه اینا مطمئن بودم صبح که با سردرد از خواب بپرم دیگه برفی نیست.
پیشبینیم درست بود. سهمم از رقص سفید ابرها درحد یخبندون و شنریختن کف خیابونا بود، توهم داشتنش، تاوان پس دادن برای همه بودن و نبودنش..
کاش اگه ادم برفی میسازه یادش نره دستکش بافتنی دستش کنه.
کاش اگه برف بازی میکنه از ته دلش بخنده.
کاش پشت ماشین که میشینه جاده برفی و لغزنده نباشه.
کاش نبودنم براش قدِ همه زیادیبودنام خوشایند باشه...
پ.ن. از این فازها بیایم بیرون، واقعا هیچ خبری نیست.. هر ده دیقه یه بار هم چند واحدی به رقم نجومی دلار اضافه میشه..