صبح بود. ششم اسفند. هودی به تنهایی کفاف سرما را نمیداد. پنجره بسته بود. پرده کنار زده شده بود. درختان سایه نداشتند، پرتوهای خورشید در میان شاخ و برگشان شکسته نمیشدند. کریستال های کوچک فرود می آمدند. از چتر عابران سر میخوردند. کوچه لیز بود. سقف ماشین توده های سفید دیده میشد. شیشه بخار کرد. رایحه تلخ قهوه پیچید. کلاه فرانسوی ها و دستکش ها نمدار شدند. دست ها بی حس شدند. غنچه یخ زد، بغض ادم های این شهر هم همینطور...این شهر روزهای بسیار، چشم به انتظار برف بود.