•بوم خونین•
دکمه های پیراهن فریسایز سفید رنگش را میبندد. بی اهمیت به ساعد زخمی و یقه رنگی اش، دستی به موهایش میکشد و به حالت فر آن فرم میدهد، بور بودنش زیر نور پروژکتور به چشم می آید. یک دستش به جیب شلوار بگ مشکیاش میرود. کف کفش چرم کلاسیکش را به ساق پای دیگرش تکیه میدهد و با چشمان خمار، به برانداز خود در آینه قدی می پردازد.
~پرده اول:
صحنه اول
چهار بوم بر پایه هایشان نصب می شوند. با پالت و چند قلممو در دست، وارد صحنه می شود. تنظیم کوتاهی می کند.
-زندگی یک تئاتر کمدی مضحک است. عدم خواندن نمایشنامه و پاگذاشتن بر صحنه، منجر به خنده حضار و خون ریختن واقعی می شود، حذف شخصیت ها و مرگ فکرها.
پالت در دست چپش است. با افزودن اندکی سفید به سبز تیره ساخته شده پیشین, نعناعی پررنگی در فرورفتگی پالت نمایان می شود. بی توجه به زخمی که در آستانه سوزش است، قلممو را در دست می گیرد، سرش را به سبز آغشته و هنرمندانه بر سطح بوم حرکت می دهد. گلویش را صاف میکند.
-امکان ابهام وجود دارد که طرح دار و درخت جنگل را چه به قرمز ساختن؟
نوبت به طراحی برگ های نوک درخت می رسد.
-غلیظ ترین رنگ های گرم از قرمز پدید می آیند، همانگونه که سرخی خون بر دستان نویسنده، کرختی انگشتان پیانیست و تیرگی و کبودی سرپنجه های بوکسور بر شفافیت پوست مغلوب میگردد.
زیبایی ظرافت طبیعت را نتوان به تصویر کشید، مگر با تضاد طراوت ساقه سرو و ارغوانی پر ابهت غروب الهه هفت آسمان.
نیشخند معصومانه ای زده، آرام به کناره سن می رود و نور از سقف سالن بر بوم پرتوافکنی میشود.
صحنه دوم:
همزمان به بند کفش باز شده و انگشت های قرمزش نگاهی می اندازد. با خونسردی حوله نمناک را برمیدارد و دستش را پاک میکند.
-رگه های رنگی رگ های دست.
چند ثانیه مکث می کند.
-ترکیب بی مانند قهوه، رایحه رنگ تازه و ادکلن تلخ. همانقدر ساده بنظر می رسد که لمس کلاویه های پیانوی برای برق انداختن و دستی بر گردوغبارش کشیدن، فقط در چند لحظه کوتاه صورت می گیرد.
از نفس های حبس شده تماشاگران و نگاه های بهتزده شان، به عمق نامفهومی دیالوگ بیشتر پی میبرد و اندکی لب هایش به بالا سوق می آید. ابرو بالا می اندازد.
- از اهمیت عنصر سرخی گفته شد، زیبا نیست چند قطره کوچک نثار کلاویه های تیره و مغرور شود؟
آبی روشن آبشار مجاور پیانوی کلاسیک را کمی سایه میزند. با سر انگشت اشاره اش به قرمز درون پالت چند ضربه میزند و حالت لخته به خود می گیرد.
-یاقوت سرخفام خون و انگشتان لاغراندام پیانیست.. چه ترکیب غمناکی..!
صدای حیرت حضار سالن را به همهمه می کشاند، همزمان با پخش قطعه ای از شوپن، پرده ها بسته می شوند و انتراک ده دقیقه ای شروع می شود.
صحنه سوم:
پرده باز می شود. درحال پایان بندی جاده منتهی به کلبه چوبی است و تمشک های وحشی درختان مجاور را پررنگ تر می کند. سرش را کج میکند تا اگر کسری و عیبی در پرسپکتیو ایجاد شده با عناصر فرعی رفعش کند.
-اوه، بله. باز هم رنگ قرمز بر روی دست هایم.
شیروانی سقف کلبه قهوه ای سوخته است، سایر اجزای بوم هم رنگ طبیعی خودشان را دارند، بدون نقطه ای قرمز یا مکمل قرمز.
-تناقض ظاهر و حاصل هنر می آفریند._
~پرده دوم
صحنه اول:
رو به حضار می ایستد. دست هایش به موازات زمین بالا می آیند و چند قطره روی صحنه می چکد. پوزخند بی صدایی میزند و سایه تاریک ناشی از نور کم محیط بر چهره اش چیره می شود. فر موهایش نیز سایه های نامنظمی می آفرینند و با هماهنگی پشت صحنه، هر سه بوم پشت سرش به زمین می افتند و انعکاس طنینش بر سالن حکمفرما می شود.
-گاه، هنر در لحظه هاست، و ارزش آن به سرخی یاقوت فام جاری بر انگشتان هنرمند و رایحه متفاوتیست که بر قلممو جا خوش کرده.
اندکی صدای بمش می لرزد. بی تفاوت چرخی میزند و مقابل بوم ها زانو میزند.
-گاه، هنر یک رابط میان واقعیت و یک تئاتر کمدی است. همان اتفاق طنزی که شما تا کنون به انتظار دیدنش، میخکوب صندلی هایتان شدهاید.
با خنده آرامی، با تک تک افراد دو ردیف اول، ارتباط چشمی برقرار میکند و به وضوح رعشه درونی بدنشان را احساس میکند.
صحنه دوم:
-بخش چهارم این نمایش کمدی به اصطلاح هنری، افتخار میدهد به حضور دخترک نوجوانی که سوژه نقاشی خواهد بود.
پرده باز میشود. نور روی یک صندلی سه پایه چوبی می افتد. دخترکی روی آن نشسته، با کت و دامن انگلیسی مشکی, تور نازک کلاهش و موهای لختی که تا پایین شانه هایش بافته شده اند. مردمک چشم های عسلی بی فروغش به بوم سفید دوخته شده اند.
-بوم اخر.
در داخل پالت فقط طیف قرمز به چشم می خورد. بیشترین شماره قلممو را در دست می گیرد که پهن ترین سر را داشته باشد. در سکوت به بوم خالی رنگ میزند. تنها صدایی که در تمام سالن شنیده میشود حرکت قلممو و نفس های بریده بریده دخترک است. دقایقی سپری میشود و حدود نیمی از بوم کاملا قرمز شده.
-پیشآغاز هر لطافتی، یک خشونت بی پایان است.
صدایش دورگه است. کلاه هنرمندی نسکافه ای رنگش را از جیب شلوارش در می آورد و به طور کج روی سرش میگذارد.
-عاقبت اعتماد به بی نام و نشان ترین بلیط تئاتر شهر، شاهد یک خروجی بی نقص بودن است. طنزی که مو لای درزش نمی رود. بومی که سراسر به رنگ خون است.
لبخند می زند.
-به رنگ خون؟ پس، به نام خون و..
بنگ. یک شلیک ناگهانی از پشت پرده. دخترک از صندلی می افتد. رنگ زیادی روی نیمه سفید بوم پاشیده می شود. جمعیت ایستاده تشویق می کنند.
-بله، خون واقعی. اعماق حقیقت است که به توهمات پروبال می بخشند.
قهقهه میزند و جمعیت دست از تشویق بر می دارد. مایعی که بی شباهت به خون واقعی نیست، از کمر دخترک بر کفپوش پارکت سالن جاری می گردد.
-مسئله، کلبه چوبی و پیانو و آن درخت های سبزرنگ است. اخبار روزنامه و کتاب های آگاتا کریستی را دنبال کنید. من درمورد بوم خونین شوخی نداشتم.
جرعه ای از قهوه اش که حالا رو به سرد شدن می رود می نوشد.
بی اهمیت به جیغ و فریاد های حضاری که به شدت شوکه شده اند، پرده بسته می شود.