ده روز است که هیچ ننوشته ام، به گمانم بیگانه ترینم. بیگانه با هرچه که بودم و نبودم.
انگشتانم کرختاند و سرد. افکارم در بیراهه زوال، پرسهزنان به استقبال تازیانه نوشخوارها جلوس کرده. گاه می پندارم که بقا بهانه ایست برای کرکسان تباهی، کوتهفکران حق بهجانب و صاحبنظران عرصه انسانیت. آنان که شبیه لاشخورهای گرسنه می مانند، شب و روز بسیار ویلان و حیران در پی لاشه یک روح بیپناه و جسد شرمسار یک جوانِ کمرشکسته.
قلمم طاقت به نوشتار نیست، کنون که می نویسم به وضوح درمانده و سردرگمام، نیمنگاهی می اندازم به قاتلان مخدوش بیقرار در ذهنم. زنجیر کردنشان به دیوارههای خونین بیاحساسی را ارجحیت میشمارم به رها کردنشان و بیپروا دریدن دردهایشان.
کاش دریابم انتهای این پرتگاه جهنمی که خواهم بود و چه خواهم کرد، بیش از این تهمانده کلماتم را توان تکلم نیست.
صرفا شاید بتونم یکم از روزمره بنویسم.. احتمالا قراره نامرتب در بیاد.
به طور جدی و بدون اغراق، سر جلسه امتحان به معجزه دور و غیرممکن "پاس شدن" فکر می کردم. داشتم از هر صفحه حساب میکردم چیزایی که ننوشتم پیشکش، اصلا چند نمره میتونم بیارم، روی هم رفته به ده میرسه؟! خودکارم هم تصمیم گرفته بود سر شوخی رو باز کنه و هی جوهر پس بده، همینکه پاسخبرگ سالم موند جای شکر داشت.
~
یکی از خاص ترین هدیه های زندگیم رو گرفتم، یه تراریوم بونسای. باهاش حرف میزنم، یه شب در میون باید محفظه شیشه ایش رو بردارم، و چهار پنج روز یه بار آب میخواد. اسم هم داره.. با افراد و اجسامی که اسم دارن راحت تر ارتباط برقرار میکنم. اسمشو گذاشتم ققنوس. همین یه تیکه گیاه باعث شده معده داغون و روح دیوانه و اعصاب نابودم یکم خودشون رو جمع و جور کنن..
~
یه رمان جدید شروع کردم و هرچی جلوتر میره داستان دارکتر میشه، امیدوارم به خیر بگذره.
~
در حرکتی بی هدف و پرتناقض، از سبک فیلمهای کلاسیک و درام جنگ جهانی دوم و از اینطور چیزا زدم تو جاده خاکی اکشن و هیجانی و محتواهای نسبتا پرآدرنالین. واسه خودمم مسئله عجیبیه و درحدی که نشستم دوسه تا هم از مارول دیدم..!
~
مغزم راه دردناکی رو در مسیر تخلیه ناخوداگاه داره طی میکنه، یه کابوس های پیشرفته ای میبینم نود درصد تایمی که خوابم، دارم دست و پا میزنم که بیدار بشم.
~
کاش میشد رفت به زمانی که دوربین پولاروید استفاده میشد.. از لحاظ روحی نیاز دارم باهاش ساعت ها عکس بندازم..
~
پ.ن. وقتی این پست رو میخواستم بنویسم، قصد نداشتم انقدر چند تیکه بشه. ولی تو بخش اولش که نوع ادبیاتش مثل نوشته های دیگهام بود با اولین جمله تصمیم گرفتم اسم پست رو بذارم "بیگانه". نوشتن تموم شد و تا ویرگول بالا بیاد، یه سری به کتاب گلچین اشعار فروغ زدم، یه صفحه رو کاملا رندم باز کردم. این شعر اومد.. و انتهای یکی از سطرها، مهر تاییدی شد به "بیگانه"
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد بیگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تار مویی، نقش دستی، شانه ای