𝑳𝒐𝒏𝒂𝒓𝒌𝒂𝒊𝒅
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

بی‌برف

پنجم دی‌ماه است، شهری سردتر و مردمی اشفته‌تر و دیدگان خسته‌تر از پیش.
از آن شبانگاه دانه‌انارها را شمردن و فال نفیسی از دیوان لسان‌غیب گرفتن، چندباری الهه هفت‌اسمان طلوع کرده و تقویم ورق خورده.
قمر نقره‌‌فام رخ نمایاند و دوده سوزناکی بر احاطه ابرکان پیشقدم شد، غربت آسمان غمگینم می‌کند.
سرمای گزنده دی‌ماه است و درختان عریان و شاخه‌های عاری از برگ، دریغ از دانه‌ای برف..

روزمره اظهار تفاوت داشت نسبت به پیشین، روزی دوازده ساعت به حد مرگ درس، چند لحظه‌ای اشک و دمی دیگر، تبسم دیوانگی.
روح پاره‌پاره ام که نهایتا توانست به انزوا پناه ببرد، کنون در‌می‌یابد فراق جامعه آدمیان عجب سکوت نوازشگری بر شانه‌های رهایی‌اش نشسته...

کفاره شراب‌خوری‌های بی‌حساب، هشیار در میانه‌مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید