پنجم دیماه است، شهری سردتر و مردمی اشفتهتر و دیدگان خستهتر از پیش.
از آن شبانگاه دانهانارها را شمردن و فال نفیسی از دیوان لسانغیب گرفتن، چندباری الهه هفتاسمان طلوع کرده و تقویم ورق خورده.
قمر نقرهفام رخ نمایاند و دوده سوزناکی بر احاطه ابرکان پیشقدم شد، غربت آسمان غمگینم میکند.
سرمای گزنده دیماه است و درختان عریان و شاخههای عاری از برگ، دریغ از دانهای برف..
روزمره اظهار تفاوت داشت نسبت به پیشین، روزی دوازده ساعت به حد مرگ درس، چند لحظهای اشک و دمی دیگر، تبسم دیوانگی.
روح پارهپاره ام که نهایتا توانست به انزوا پناه ببرد، کنون درمییابد فراق جامعه آدمیان عجب سکوت نوازشگری بر شانههای رهاییاش نشسته...