یه خلأ... یه لبخندی که یخ زد... یه نگاهی که سرد شد... یه بغضی که قورت داده شد... یه جیغی که توی بالش خفه شد... یه بستنی که آب شده...یه شیرکاکائوی بدون نی...یه ذوقی که کور شد... یه بغل کردن پتو... یه سردرد بدون مسکن... یه اتودی که نوک توش گیر کرده... یه هایلایتر خشک شده... یه روان نویس رو به موت... یه کتابی که نصفه رها شده... یه مغز خسته که اجازه خوابیدن نداره... یه جزوه بدون صاحب... یه هندزفری که یه گوشش خراب شده... یه ساعت بدون باتری... یه شمع با پارافین نصفه... یه اورتینکر ایگنور شده... یه سناریوی نانوشته... یه سناریوی نانوشته... و بله برای بار سوم، یه سناریوی نانوشته که مثل خوره میفته به جون ادم و نه وقت داری بنویسیش نه میتونی بیخیالش بشی...
یه ماه و نیم از سال تحصیلی تو یه فریم؟
نمیدونم... شب امتحان شیمی منطقیه به جای درس خوندن رفتم پفک اوردم وسط و قسمت جدید سریال دیدم؟ و بعد پلی لیست آهنگامو مرتب کردم و موز با سس شکلاتی خوردم؟ و رمانی که دارم میخونم رو پیش بردم و چند تا طرح واسه نقاشی از پینترست سیو کردم؟
نه منطقی نیس.. ولی هیچ چیز این زندگی منطقی نیست... اگه ادم بخواد دووم بیاره باید پناه ببره به دنیای موازی... ما بدون دلیل وارد واقعیت شدیم، خودمونو توی خاطره ها و دنیای موازی جا گذاشتیم...