گوشه کنارههای فرش، زیر میز، همه جا را گشتم. نبود. زنجیر نحیف و آویز برفگون نقرهام گم شده بود، همان همنشین بیدریغم که بازار نقره را زیر و رو کردم تا پسندم شود و با تکتک بازوان کریستالی شمایل برفش حرفها برای گفتن داشتم.
دروغ است که بگویم کنار آمده ام با بیدلیل غیب شدنش، لیکن انگار روح بیحسم توام با صورت رنگپریدهام بهاتفاق نظر رسیدند که رمق اظهار اندوهی در پس جان نیست. دو مردمک تنگ دیدگانم فرسوده تر از آن بودند که به سیلاب اشک گیرمشان. معتقدم اشک حرمت دارد، ما که باشیم حرمت نشماریم و دِین نافرمانی ادا کنیم؟
هرچند گمشدن گردنآویز برفیام بهانه این سردرگمیست، خدا نکند پای ادم باز شود به جایی که منجر گردد به بندبازی روی شمشیر دولبه دلباختگی و خوشامد گفتن به جنگل تاریک جنون؛ همانجا باید حالیِ قلب بیچارهام میکردم که کارش ساخته است. وقت مغروق کردن سراسر وجودم با جوهرهی نفسانی آغشته به عشق رسیده بود.
چند روزیست شیشه عطر نابم از کفم رفته. بهگمانم هرکس یک شیشه عطر ناب دارد، از آن رایحههای دست نیافتنی احساسات. از آنها که هر قطرهاش آمیختهایست از ده ها پیام تایپ شده و فرستاده نشده، ده ها دوستت دارمِ بیجواب، ده ها قدم دویدهشده برای ضمیر سومشخص او...
با خودم که تعارف ندارم، کنون در انبار کاه به دنبال سوزن میگردم، تقلای بیحاصل بهر جستن عطر از دست رفتهای که خرده شیشههایش در هرجای تنم فرونشسته. به جایی رسیده ام که میگویم «طرف برود و خدا به همراهش, اصلا برود خودش را هلاک کند یا نهایت نوش و نیش عیش را بچشد، من چه کاره ام؟ فقط برود دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.»
لیکن.. نمیدانم.. گیرم که فرضا بی رنج و غم عبور کردم و هیچ از دست ندادم، چه ارزشی به زندگی ماند و قدر چه خواهم دانست؟! هدفم استفهام انکاری نیست، پرسشی بود که مدت هاست در ذهنم با آن کلنجار میروم و هرچه پیش میروم بیشتر به سردرگمی روی می آورم.
اگر آگاهی رنج است و رنج نیز برای اهل معرفت، غایت لذتست، پس چه بازی دوسر باختیست رنج هایی که من میکشم و ذرهای عصاره شیرین کامی در پی ندارد؟
چه زوال عقلیست که تولد ققنوسوار در پیاش نیست؟ چه سوختگی بیخاکستریست؟ چه مردگیهاییست که در پسش زندگی نیست؟
سایه ها میگفتند بسپارم به گذر زمان و بگذارم ساعت شنی تا نیمه پر شود. گفتند بیتجسم یار برای خودم تانگو برقصم، برای خودم فرهاد بخوانم و اثار مهرجویی را تماشا کنم.
سایه ها گفتند دوباره به سرم نزند یکجوری قید گیسوانم را بزنم، که تا ماهها چیزی باقی نماند حتی بخواهم چند رج ببافم و یا فر ریز هر تکه را با انگشتانم به بازی گیرم.
سایه ها از دشت شقایق و رایحه لیمو گفتند، از آنجاها که باید آسوده خاطر بدوم و نگران زخمی شدن پیراهنم نباشم.
سایه ها از ابرکان آسمان آبی گفتند و نمنم باران بهاری.
سایه ها گریزی زدند به جنگلی سراسر تمشک وحشی و شکوفه زرشکی، امیدوارم به طبع استعاره رمانتیک گندمزار ممنوعه بوسه تلقی نشده باشد!
و در اخر، سایه ها دست به قلم بردند و نوشتند: «بهبازی گرفتنِ واژگان، سفسطه و فلسفه شاید، لیکن فصل مشترک خلق نمیکند.»
از فکر و خیال بیرون امدم. تکیهام را از دیوار گرفتم. نگاهم به دیوان فروغ روی طاقچه، شکستن جو انفعال بر خستگیام چیره شد؛ پیش از آنکه خود را بسپارم بدست جملات زمردینش، یقهاسکی قهوهای سوختهای بهتن کردم و دستی کشیدم بر ان شیشه...
رایحه تلخ پرفیوم عزیزکردهام در اتاق پیچید.
صفحه ای تصادفی باز کردم و شعری از «عصیان» آمد، از مورد علاقه هایم.
میدانستم حتی با هزارمین بار خواندنش، بیشک به قهقرا خواهم رفت...
پ.ن. برای ماهی: امیدوارم قسمتی که سایه ها با راوی حرف میزدن قول منو درست ایفا کرده باشه