روح بود و جوهر تیره بیحسیاش، شناور بودنش، عمق سکوتش، پرپر شدن غنچه پژمردهاش.
قلب بود و فریاد خواستار اتمام ضربانش، شکستگی تک تک تکه هایش.
چشم بود و خونابه جوشان اشکهایش، تماشای جهنم و لرزش مردمکان پر وحشتش، مژگان فروافتادهاش.
جسم بود و لهشدگی بند بند وجودش، عدم تمایل به حرکت دستان پرزخم و زانوان خمیده اش، درد پیچکوار بهدور اخرین تصاویر مبهم لبخند کمرنگ آبی رنگش.
زهر بود و طنین جام نگاهش, سرخی رخسارش، مدهوشی انگشتانش،
خماری بود و التماس عاجزانه مستی، توهم و خنده و تلخی...