
آواره سیاهچاله بیکسیام.
در کنج اسارت کز کرده بودم. کالبدی بیشمایل و بیمانند به جسم. حوصلهام به زانوی غم بغل گرفتن هم قد نمیداد، من متعلق بودم به تکتک آجرهای خط و خشدار سکوت ناشی از جنون.
در عالم نیمههوشیاری بهسر میبردم، همان برزخی که منجر به گمشدن مرز نیمهشب و سحرگاه واماندهام شد. پی پنجه آفتاب رفتم و سرخی الهه فلکالافلاک را به تیرگی مشکینظلمات، ارجح شمردم.
با همان سیمای ژنده و روح پارهپارهام. قدمهای خسته برمیداشتم. گاه از فرط عجز و فقدان صبر بر مرداب یخبسته تکلم میخزیدم. انگشتان سرد و کرختم میلرزیدند.
رفتهرفته ضمن شکاف برداشتن یخ، غل و زنجیر انفعال چنگ زد بهدور مچهای زخمیام. مرا میکشید سوی لبه پرتگاه توهم.
کسر ثانیه ای که به خودم میآمدم، میدیدم چطور حقیرانه بر سنگ وقیح قلمرو طردشده وجودم دست تمنا دراز داشتهام، تمنای عدم درهم شکستن، تمنای بهتعویق انداختن مواجهه با واقعیتهای زهرآگین و تمنای گل گذاشتن بر مزار خوشخیالیهای گذشته.
به همین احوال تباه هر روز را پاکتپاکت دود میکردم، گاه به اعماق فرسودگی ریههایم و گاه به گشودن مشت خونینم و ریزش خاکستر از لابهلای انزوا و تنهایی.
تفاوت چندانی قائل نبودم میان خود و یک نعشه رو به مرگ. غوطه ور در تاریکی، نومید و نابینا به گامهای سست و موهبت نداشتهام به مهلکه زندگی، ابتذال جستن و هر دم پس دادن تاوان بیچارگی...
به ستوه آمده بودم از بس به هنگام سپیدمدم چشم به انتظار مأمور اعدام مینشستم. قاتل و مقتول من یک نفر بود، قاضی و جلاد دادگاه شرف و انسانیت هم همینطور. بهندرت شبی را بدون بستنم به جوخه لالشدگی و خفگی سپری کردم، لیکن بیتاب شدهبودم از بلاتکلیفی.
ماشه را بکشند، آنقدر شکنجهام دهند تا دیگر به هوش نیایم، فرق سرم را به ضربهای دشنه مهمان کنند، فرقی نمیکند.
تمام این شرححال به عرصه بیان نشست تا بگویم امشب آمدند سراغم که بروم بهوداع ستارگان و پیشاز طلوع، به استقبال جانباختن نفسانی.
نیشخندی به لبم آمد و چشمم افتاد به در نیمهبازی که جهنم تاریک وجودم را به پارچهای نور فرا خواند.
دارد نزدیک میشود. خبری از حکم نیست.. دریغ از یک برگه کاغذ. باز کارت ها را اشتباهی چیدم یا باید باورم شود که بهراستی مسئله، یک تاوان جدید نیست و این بار خودت آمدی؟
ضربانم به شماره افتاده. سکوتم را در انحنای شکستن سوق میدهم و شوکه تر از آنم که به روی خودم بیاورم چه غوغایی درونم به پا کردی.
هاله سرد جملات بیروح تککلمهایام از بین رفته، هربار برمیگردی میشوم همان دیوانهای که بودم. همان که نسخ یک احوالپرسی ساده از جانب توست تا برود پیش کل آدم های این شهر جار بزند که خون در رگهایش جریان گرفته و احساسات پر از حماقتش رنگ معنا گرفته.
پا میگذاری روی نقطه ضعفم.
خودت را میگویم.. تویی که بعد هفتهها بینقاب آمدی و نه یکبار و دوبار، چندباری از احوالم سراغ گرفتی.. پدیده نادر سال گویم یا تندیس صدمین مرتبه ای که از به بازی گرفتنم به وجد میآیی؟
همواره در اضطراب اینکه نکند باز توهم زده باشم، بهسان اسفند روی آتش بیقرارم.
من که نمیدانم چه شد. در غایت توهم یا حداکثر هوشیاری، گور پدر هرکه بخواهد بر زیر میز ضربه زند و مهره های خوشدست امشب را برهم ریزد.
بهحدی طاقتم طاق شده که ظرفیت نبودنت ذرهذره بدنم را در رعشه میبلعد و گویی عرق سرد بر تنم مینشیند از فکر حسرت خوردن بر خمارِ واژگانت بودن.
اگر بگذاری و بروی، بیاشک و بیدرد حلقه خواهم زد بهدور آیینه و تا قیام قیامت خواهم چرخید و بهخیالی که با تو سر میشود، جان خواهم سپرد.
این بار که به ناگه باز آمدی، بیخبر نرو جان من..
عطش صدایت از خود بیخودم کرده. جام هفت خط بیاور که بهسلامتیات چند پیک گوارایی سیراب شوم..
لیکن به این زودیها دست پس نکشی ها. یک جام دیگر پر کن. باید باورم شود که برگشتهای. آنقدر بریز و آنقدر بگذار بنوشم که لبریز شوم.
لبریز شوم از دیوانهوار دوست داشتنت، لبریز شوم از خرامان بدمستی، لبریز شوم از تلوخوران رقصیدن. لبریز شوم از خندههایت، حرفهایت، حالت نگاهت.
کاش لبریز از تو شوم، و تو لبریز از من.
پ.ن. بعد چندین هفته یخ زدن قلمم، دوباره نوشتم..