![همون درختی که ایده این پست رو بهم داد.. از فاصله دور ازش عکس گرفتم، کیفیتش یه مقدار کمه.. :]](https://files.virgool.io/upload/users/2331491/posts/wq8rjsvprjlh/uda2fzj1ikzy.jpg)
بیست و اندی روز است دستم به نگارش نرفته و قلمم به هیچ روایت حوصله نکرده.
همواره گمان میکردم درد عامل هوشیاری مبتنی بر جبر است و رنج مقدمه آگاهی؛ بطوریکه جرقه آغازین هنر چیزی جز چشیدن تلخی نیست.
گویی بیخ و بن سازهای که برخاسته از جنون نباشد، ویترینی سست و نقابیست. اگر بحث طنز باشد، ظرافتی با تلفیق زهر میطلبد، اگر حوزه نقاشیست هارمونی رنگهای تاریک میخواهد، اگر مجسمهای خیرهکننده به عرصه آید، تبحر سازندهست به اتفاق زخم دستان خونین.
لیکن عصر هنگام که قدم برمیداشتم بر پهنه خاردار این دار مکافات, چند صباحی خلوت کردم با فقدان فهم انسانی. پنداشتم گاه هنر از ریشه رنج نیست.
از زوالِ عدم است. بله، زوال هیچ. نامفهومیِ نبودن. ورای صرفا تباهی. نشأت گرفته شده از پوچی.
به تأکید گویم گاه.
مواجهه ویرانگی پس از فروپاشی. به اعتبار مَثَل، حس استشمام خاکستر ناشی از اتمام فرایند شعلهور شدن باورها و سوختن ساختارهای ذهنی.
رعشه جسم و سیاهی بیمانند بهوقت چشمپوشی هر دو دیدگان از امکان درک نگاه.
اینگونه است. درد بیانتها و بیحسی تجدیدپذیر.
بدیهی ترین شرح کلامم همین نوشتار تهیست.
به هر خط که مینگرم، تهی بودن از در و دیوار واژگان فریاد برمیآورد. حروف عریان از معنا که بر برهنگی خود نیشخند به لب میآورند؛ بهدست این قلم بیجوهر به قهقرا کشانده میشوند و همچنان به فال نیک بخت ننگین و شوریده خود، مجلس رقص و جشن بالماسکه برپا میکنند.
برهمریختگی افکارم، بیپایه بودن نوشتارم، فرومایگی پرتکرارم... همه تقصیری بر گردن گیرم؛ به واژگان خرده گرفتن را حق وارد نیست.
به طبع توجیه، شگفتم از بیپروایی درختان است. در عجبم نیمهمرداد نشده و چندین برگ درخت آن کوچه، از زردی به پاییز میزنند. با خفیفترین طوفان به لرزه میافتند و جان برکف از شاخسار رها میشوند. خفقان آفتاب طاقتشان را طاق کرده. سبزِ نداشتهشان بوی بیتعلقی میدهد، طرد شدگی، گویی ماهیان نیمهجاناند در تکاپوی چند جرعه بقا. به اختصار گویم، تعریفم از زوال عدم همین دو واژه بیش نیست: خزانِ مرداد...