آنجا جایی بود که حیاطش بیشمار کنج امن داشت، باشد بهانه ای برای دور هم جمع شدن چند دوست.
حرف دوست شد، آنجا در اوج تلخی و سوز سردی راهروها، چهره های آشنایی جو را میشکستند، دنیا خلاصه میشد در یک لبخند واقعی.
آنجا کتابخانهاش از بهشت بود، وجب به وجبش. از رایحه کلاسیک آرشیو روزنامههای دهه پنجاه، تا اشعاری به قطر ده سانت، تا رد گریستن میان صدها تراژدی عاشقانه... روزگاری به صرف یک فنجان قهوه، به رفع اشکال فیزیک و فال فاضل گرفتن میگذشت..
آنجا باغچهاش مملو از طراوت درختان بود و جایگاهی داشت برای ظرافت دو رز کوچک بهرنگ سرخ.
ولی..
آنجا گاهی به اردوگاه کار اجباری نازی میمانست، کلاسهای بیپایان، زمان نفس کشیدن به ازای منت هر استاد اعجوبهای را کشیدن، بیصدا نارنگی خوردن..
آنجا حس ارزش حقوق انسان بودن در مبهم ترین حفره یک غار تاریک بود، اگر رنگ بهرخسار نباشد و سرگیجه درحد جنون فشار بیاورد و تارهای صوتی درحال قتل عام همدیگر باشند.. فرد متهم است به مبالغه، محکوم است به خاموشی و بیتفاوتی و انکار.
آنجا بارز ترین مثال بیاعتمادیست، یا شاید لحظه بیحرکت نگهداشتن قربانیان به فشار اسلحه و تیرباران. بهتر است بنویسم از فلان قدر سن، یکی در میان روی صندلی های آمفی تئاتر نشستن و چهار چشمی پاییدن برای ذره ای حرکت اضافه.
آنجا هرکه رود، «پدیده» نام میگیرد، به خاطر نمرات و میانگین لعنتی یک امتحان پوچ.
آنجا.. دبیرستان ما بود.
هجدهمین روز مهرماه.