Lonarkaid
Lonarkaid
خواندن ۱ دقیقه·۹ روز پیش

دردنگار.

روایت تک شاخه میخک که دل پژمرد و رخش پرپر شد، روایت قامت خشکیده صنوبر، روایت آبشار زلال دیروز و باریکه لجن‌وار امروز. روایت از صبح بارانی لاینقطع باریدن..
روایت احوالم شرح ناخوش‌احوالیست.
"او" پیمان ناگفته‌ای را شکست که محض رضای خدا یک مرتبه هم به زبانم نیاورده بودمش. احتمالا در خواب هم به ذهنش خطور نمی کرد که چنین انتظاری در مدح وجود است و در مصیبت شرح قلمِ منِ نفرین‌شده..

خواب؟ چه خوش خیالاتی ام. او از تمام مردن های من می گذشت تا به خوابش برسد، گهگاهی به طعنه می گفتم: سرپا تیرباران کردن خسته ات می کند، دم در بد است، بفرمایید داخل!
و کنون.. مجال اراجیف روزمره و خداحافظی ای ساده را هم نداد. رفت، ساده تر از هر فعل و فاعل وامانده دیگری، رفت! مانده ام با جای خالی اش، با سکوت پیام های پیشینش، با نبودنِ بودن هایش...
تکه های بلورینش درهم شکسته، در قلبم فرو رفته، زهری برآویخته بر اعماق تاریک روحم.
چشمم مصداق جنون است و دلم غرقاب خون. از جزءجزء وجودم درد می چکد، مشاعرم رو به زوال می رود و پیچک نفرت بر جسم دلمرده ام پیچ می زند.
به دریا اندازمش امواج پسش می زنند، به جنگل رهایش کنم درختان طردش می کنند، به کدامین جهنم گویم این درد را؟ کاسه صبر لبریز شده را، واژگان بی سر و ته را، کیش و مات شَهِ سرزمین مخروبه را..

دردنگاری کافیست. شب امتحان است و جایی برای درد و مرگ مضاعف نیست..


پ.ن. این چند خط از اهنگ پستچی..


«شب بلند بدرقه،
شب همیشه رو سیاه...
شبی عمیق مثل آه...
خودم سقوط کردمو..
رسوندمت، رسوندمت...
رسوندمت به پرتگاه...!»

دردروحنفرتخستهپستچی
کفاره شراب خوری های بی حساب، هشیار در میانه مستان نشستن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید