پیشنهاد موسیقی: هر روز پاییزه از محسن چاوشی
صبح زودتر از اینکه ساعتم زنگ بزنه راس ساعت ۵:۳۰ با صدای بارون از خواب بیدار شدم. حس بینظیری بود، بالاخره پاییز شروع شد. و این حس خوشایند چند ثانیه بیشتر طول نکشید، از اونجا که قرار بود زودتر بلند شم و یکم برای امتحان مرور کنم. درسته که توی این ساعات قبل امتحان تجربه ۱۷۰ صفحه جمع کردن کتاب و نمره ۲۰ هم داشتم! و.. امان از شب بیخوابی، آدم حاضره دنیا از هم فروبپاشه ولی بجای درس و هرچیزی، آدمیزادی بخوابه!
یه رکورد جدید ثبت شد. ۶ ساعت و نیم فیزیک. شامل امتحان، آزمایشگاه، گزینه دو..
سرم سوت میکشید از اون همه مسئله. اصلا هم مدیونید فکر کنید سر آخرین سوال داشتم حدود ۴۰ دقیقه فکر میکردم و ۱۳ جواب مختلف در آوردم. برای هر حالت ممکن و ناممکنی معادله nمجهولی نوشتم. دیوونه شده بودم رو چرکنویس. چند تا از جوابهای مغز مریضم رو منتقل کردم رو برگه، بلکه از تهلوله های فرمولای درهم و برهم نصف نمره رو بگیرم. به چه کارایی وادار میکنن ادمو سر صبحی..
مشخصا سالهای اخر نمیشه اختصاصی ها رو شوت کرد و کم بها داد. دیروز و امروز هم که بدست نیومده، یه فکته و حتی عادت. اما یه انتراک هندسه بینش میدادن بد نبود!
موش ابکشیده شدن زیر قطره های ریز و درشت تجربه ایه که تکراری نمیشه، خصوصا توی یه کنج، کنار دوستان..
تنها برخورد متفاوت و دوستانه زندگیم رو از یه سال اخری توی راهرو دریافت کردم، حسی متفاوت از «سرمای سیبری نگاهی حقارتامیز».
در نقطه اتمام این روز پُر، ترافیک با اغوش باز به من سلام کرد و شکر خدا راه یک ربعه تبدیل شد به یک ساعت. درحدی مرگ مغزم خسته بود. سعی کردم با دو لیوان چایی خودم رو زنده نگه دارم تا بتونم شیمی بخونم، ولی یه نفر به من نبود بگه بنده خدا، چاییه، مواد که نیست.
روز عجیبی بود خلاصه. انگار بازم بارون در پیشه. و به قول مامان، صد سالم بزرگ بشم بازم توی لباس پوشیدن لجبازم، حتما باید یخ بزنم تا با منت نیمنگاهی به سوییشرت بدبخت ته کمد بندازم.
دراخر، این تیکه از شعر فروغ فرخزاد رو مینویسم، پریروز کتابش رو باز کردم و غرق اشعار بینظیرش شدم.. این روزها شعر زیاد باید خوند.
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه.. مگر بخوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت...