
اقاجون، درود.
بنده اگر اهل اب و تاب دادن حرف بودم و زیادهگویی در اظهار تعارفات مرسوم، برایتان سنگ تمام میگذاشتم. لیکن زبانم قاصر است و قلمم رنگ جوهر ندیده، خشکش زده از شدت بهت و بدمست جلال و شکوه.
قربان سرخی نامتان بر گستره سیهپارچهها. از شما چه پنهان، بهحدی خودم را گنهکار و بیلطف میشمارم که بهشک افتادهام اصلا لایق سایه خانه بیمنت شما هستم؟
رهگذرانی میبینم که سرودست میشکنند به یکوجب از دیواره مرمر بیت بلورینتان بوسه سهیم شوند؛ برخی تا چشم باز میکنند به ایوان طلا، اشکشان جاریست. کودکانی را میبینم که آسودهخاطر و بیخبر از دنیای پرخون و ستم اطرافشان بهروی فرشها میدوند و به سادگیها سرگرماند و دلشان خوش.
به خودم نگاهی انداختم. چندباری بهیاد شاهزادهتان و همان سنگ صبورم زیارت عاشورا خواندم، چند رکعتی نماز بدهکار بودم که زیر بهشت مجسمِ سقف آینهکاریشده شما تسویه حساب کردم و مابقی هم دعا، لیکن دریغ از یکذره مفاتیح بدست گرفتن و کارهای اینچنینی. امیدوارم بیمعرفتی نامش ندهید، بهغایت گم شدهام در طوفان ذهنم و بیثباتی وجودم. به یکچیز با اطمینان قسم میخورم: من هیچِ مطلقم.
اگر نگویم زیر صفر و ساکن صف کملطفان، میگویم که هیچم. بیادعا و صادقانه، چه کردهام که لبخند اورم به نور رخسارتان؟ به چه ارزم؟ به کدام ناکجاابادی خودم را خواهم کشاند با کولهبار ثقیل بدکاریهایم؟
شب احیا شد و در توانم نبود حتی منفعل بنشینم. جای سوزن انداختن نبود. تعارف هم که ندارم، شلوغی حوصلهام را سریعتر از شمع آب میکند، سردردم را تشدید، روانم را نابودتر.
شاید باید پذیرفت که بهاصطلاح زمانه، تایپ من اینجور چیزها نیست، مبالغه نیست، بُر خوردن در جوی نیست که گارانتیاش درحد جلسات یکساعته و پوششهای اسلامنماست.
تایپ من گوشهنشینیست. خلوت و بیکس، خودم و خودتان. تفکر، فلسفه، دلیل و مدرک. بخواهم از رشتهام مایه بگذارم میشود استدلال استنتاجی!
یکچیز دیگر هم که درگیرم کرد، دم ضریحتان بود. نور سرخ، چند سانت (واقعا نه بیشتر!) ضریح، سیل جمعیت. بیاشک، بیحس، تهی تر از تمام دنیا ایستاده بودم و هر دم در گوشم میخواندند که برای آزادی دعا کنم، برای پایان ستم، برای ان بیمار خاص، برای هزار و یک مورد تلخی که به کرات در اخبار ناگوار میشنویم.
ولی من چارچوبهایم فرق دارد، گیرم که مخروبه ای پرحماقت بیش نباشد، ولی فرق دارد. من دلشوره آینده را دارم. مردم گرفتار و همنسلان پرمشغلهام. دغدغه های ناپخته مختص به سنم. اضطراب نتایج درسیام. حتما شنیدید وقتی آرام گفتم دلم میخواهد بروم آلمان! بله، همینقدر تابوشکنانه و شاید کوتهفکرانه!
بههرحال.. این من واقعیست. با تمام کم و کاستی ها و ناخالصی هایم. دیگر خودم هم خودم را گردن نمیگیرم، به صرف صداقت و کاملا رک حرف میزنم. چه میدانم تا چندسال دیگر همین تهمانده های اعتقاد هم برایم میماند یا نه؟
ولی دم معرفت شما گرم که مرا دعوت کردید امسال. دیگر میسپارم به خودتان. این باد آورده را باد خواهد برد، ولی دل خوش کرده به اینکه همین امشب را در طول زندگانی شوم و بیخیرش با شما خلوت کرده...
به قول چاوشی:
لافتی ای پدر،
لافتی جز شما،
فزت بربک علی
فرق تو را میخرم...!