از کار صبح ها سر در نمی آورم. چگونه طلوع الهه هفت آسمان، طیف خونین خیره کننده اش را به غروب شبانگاه واگذار میکند؟ نمیدانم عقربه کوچک ساعت دیواری خاک گرفته اتاق، به کدامین امید و به چه مقصود دست از حرکت آهستهاش میکشد و به درازای جاده بی انتهای انتظار، دایرهوار روی عدد اعلام کننده نیمه شب، میایستد...
و نیمه شب... وای بر هوشیاران محروم از خواب و صد غبطه بر مستان مسرور. قسم به تک تک ظلمات قیراندود، شب به سهولت سحر سپری نتوان شد...
شب، سیاهی دنیای افکار است و پاره ابری از لبخندهای سالیان دور. شب، شیشه عطر ناگفته هاست در اتمسفر جای خالی او. شب، دود سیگار برگی است که به اعماق ریه فرستاده میشود. شب، جرئت انجام غیرممکن های بیاو است. شب، تنفس قهوه نگاه بی مانند او در عکس هاست. شب، طنین یک سکوت مرگبار است.
شب، محفل بیخوابی است به رسم مرور یک عمرِ طوفانی.