مدت زیادیه که متن عامیانه ننوشتم و این چندوقت قلمم به سمت ادبی رفت، یهدفعه تصمیم گرفتم چند تا تیکه رندم از مردادماه رو بنویسم بذارم کنار هم. صرف نظر از داستان ویروس گرفتن لپتاپم و سریالی که تموم کردم و اتفاقات روزمره، چند تا اتفاق ساده رو نوشتم..
عصر همینطور که حواسم بود چاییم سرد نشه، سیزیف آلبرکامو رو میخوندم و محسن چاوشی توی هندزفری پلی میشد. یه لحظه نگاهم افتاد به تقویم رومیزی. یعنی به زودی این ورق هم باید برگرده..؟
با اینکه به طور معمول حضور داشتن توی اجتماع یه خستگی خاصی در انتها برام بهجا میذاره، وقتی به رفتار آدمها توی شرایط مختلف نگاه میکنم همواره جزییات جدیدی کشف میکنم..
مثلا یه کلاس کنسل شده بود. همکلام شدن با اون همکلاسی ساکت و بیتفاوتی که سرش تو لاک خودشه ولی سوژه تیکه انداختن بقیهاست، شاید اخرین گزینهای بود که به فکرم میرسید؛ هنوز نفهمیدم چطور شروع شد. در کمال ناباوری پی بردم چقدر شخصیتش با تصوراتم متفاوت بود، خصوصا افکار عمیقش..
یه جمله قشنگی خوندم که «جامعه شلوغ، اجبار به اجتماعیبودن نیست.» راه دور نمیرم، میتونه فضایی به سادگی توضیح یک مسئله هندسه داشته باشه.
وقتی پایتخته درحال توضیح راه حلم بودم، خطوط آخر اثبات گچ شکست و پودرش پخش شد روی شیشه عینکم. رشته کلام از دستم در رفت.
به صرف اینکه راهم نسبت به سایر روش ها طولانی تر بود، لحظه به لحظه با نگاه های تحقیر آمیز بیشتری مواجه میشدم.
بهتره بگم با دو دسته نگاه مواجه بودم. افرادی که زحمت فکر کردن به ساده ترین تست ها رو هم به خودشون نمیدن و بهعلت وجهه خوبشون، مرکز توجه واقع میشن. و دسته دومی که نسبتا کم هستن، شامل کسانی میشد که از ابهام و توجه توی چشم هاشون تشخیص میدادم وقتم رو تلف نکردم، حداقل دوستان انگشت شمار خودم ارزش قائل شدن!
داشتم از جایی رد میشدم، چند نفر جوری راجعبه طرز نوشتار داستایوفسکی خرده میگرفتن و چنان نظرات سطحیشون رو بلند جار میزدن که... با خودم فکر کردم هرکس کتاب دستش میگیره لزوما ظرفیت درک محتواش رو نداره. کاش به نقد کوتهفکران بسنده نکنیم برای قضاوتها و تصمیماتمون...
به تدریج فهمیدم دوای کابوس ندیدن، بیخوابی کشیدن نیست. بیخوابی مثل یک خوره روح رو میبلعه و مغز رفته رفته خسته و خسته تر میشه. همون چند ساعت خواب هم ارزش داره. و اگه کابوس دیدید، بنویسید. رو کاغذ واژه های بی معنی اون تصاویر محو رو بنویسید. بعد چند روز هم فضاش خود به خود تار میشه. با بیخوابیجلو رفتن فقط غرق شدنه و نتیجه منفی توی تمرکز...
جهت عوض کردن جو تحلیلی و شاید تلخی که ایجاد شد، جالبه که جسارت احترام قائل شدن ولی نهایت بیاهمیتی به نظرات دیگران رو بدست آوردم. یه نفر یه طومار از عللی که دیگه نباید به نوشتن ادامه بدم زحمت کشید نوشت. مردم هم حوصله دارن بخدا.
نمیتونم بفهمم واکنش درست چی میتونست باشه. بنده یه لبخند زدم. یه پاستای خوشگل درست کردم رفتم سراغ ادامه زندگیم.
نمیدونم ولی وقتی یه آدم مهم زندگیم سفره و با وجود محدودیت زمانیش عکس از جاهایی که میره میفرسته، واقعا قلبم نوازش میشه... معماری و آثار هنری!
و کلام آخر... دلم تنگه واسه یه برف درست و حسابی :)