و نفرین به نقطه اوج نوکتورن نگاهت، نفرین بر لیدوکائین واژگانت و نفرین بر بیداریام.
شبت آرام، جانِ دلم.
شبت آرام که نخستین شب از ماه تولدت، بیمانندترین میگذرد. ماه آبیرنگ گذشت و سلامم را به ابرها سپرد. کلاویههای بیکلام شوپن، حرف ناگفته بسیار دارند. نه یکی و نه دوتا و دهتا، صدها هزار نامه بیتمبر و خودنویس بیجوهر. مبادا نوت بالای این نوکتورن نانوشته، رد وحشتی طنینافکند بر روح سرد لالهبارانت؟
مبادا بغض میان خندهام هوشیارت کند. مبادا دلتنگ شده باشی، مبادا قلب مجنونم در نظرت سرو جلوه کند، مبادا حماقت کلیشهوار زندگی برایت رنگ معنا دهد و باز سودای به بازی گرفتنم را در سرت بپرورانی، مبادا ستارگان تلخ رفتار کنند و دلآزرده شوی...
کاش، کاش میشنیدی. کاش نواختن کلاویههای خاطرات برای تک ثانیه ای به اینجا میکشاندت. کاش قاصدک را دیرتر فوت میکردی...