دو هفته پیش در عطرفروشی، از کنار عطر مورد علاقهات رد شدم و کم مانده بود کل ویترین را پایین بیاورم. بدون تست نوتش یک شیشه سفارش دادم. نفسنفس میزدم و همه با بهت و اندکی طعنه از کنارم رد میشدند.
صاحب انجا خندید و زد روی شانهام. گفت: «هی، نکند دوستش داری؟»
به گمانم مرجع ضمیری که به کار برد تو بودی. ولی نفهمیدم حرفش جدی بود یا نه. مردم این شهر عجیباند. من را چه به عاشقی!
بگذریم. چندوقتیست شبها فکرم از سرم سر میخورد. میرود برای خودش در خیابانهای ونیز پرسه میزند. میگوید که صدای برخورد چرخهایی با سطح سنگفرش و لغزنده ناشی از باران میشنود. چرخ های کالسکهای با مادیان سیاهرنگِ چشمآبی. برایم از ویولونزن مجاور باجه تلفن میگوید، از کافه کلاسیکی که فقط آیس کافه خاصی سرو میکند. ولی.. امشب یک چیز دیگر گفت.
گفت که تو را سوار آن کالسکه دیده. از گلفروشی برایت شاخهای رز گرفته و به دستت داده. بعد نشسته و به سوق آمدن گوشه لبانت و خم ریز ابرویت خیره شده.
وای، گفت که صحنه پیچیدن باد در موهایت، به جنون رسانده بودش. محو فر برهم ریخته موهایت شدهبود و همسو با باد به تته پته افتادهبود. دیوانه تکتک ثانیه ها شدهبود. گفت زیادی زیبا بودی...
اکنون حوالی نیمهشب است. فعلا عقلم سرجایش است، حداقل اینطور بنظر میرسد. نه که خیال برت دارد اینها را گفتم که انگار برایم خاص شدهای! لیکن.. نکند واقعا دوستت دارم..؟!