
داشتم فکر میکردم چیشد که درمورد این روزای خرداد حتی یه خط هم ننوشتم. چیشد که چندین ماهه هرچی کتاب شروع میکنم، نصفه رها میکنم. چیشد که اینطوری شد..
یه نگاه به خودم انداختم. به بیخوابیها. به سردرد های بیست چار ساعته. به همه رشتههای از هم پاشیده. به نرسیدنهام، کافی نبودنهام، تلخ بودنهام، لبخندای غیرواقعیم. جوری که سرد و بیثباتم و کلهم داغ کرده از این وضعیت.. و کابوس.
یکم درمورد کابوس میخوام بنویسم.
چاوشی اونجا که میگه "تنها بودن.. یه کابوس شومه.."
یه شاخه پررنگش ناخودآگاهه. توی ناخودآگاهم از نهایتِ دور بودنم از انسانیت میترسم. از مواجه شدن با چیزایی که بیارادهم در برابرشون. از چیزایی که روانیم میکنن. از هیچی بودن. از نبودن. از اتفاقای سیاه. از خاکستر شدن. توش دست و پا میزنم، سعی میکنم فرار کنم، دور بشم از اون صدا و صحنه. جنگ بین فرکانس و فریم..
گاهی تنها نقطه اتصال با یه فرد یا حادثه توی گذشته، همون کابوسه. اون ادرنالین لعنتشده ای که با یاداوریشون به وجود میاد، با دنیا قابل قیاس نیس. یه وقتایی هم برگرفته از آشفتگی های ذهنی و دغدغههای روزمره اس، چیزایی که قبلا ندیدم ولی به مراتب بدتر از تصوراتمه. جوریه که همزمان پسش میزنم ولی بیصدا خواستار استمرارشم..
شاخه دیگهای از کابوس، هوشیاریه. واسه یهسریا هوشیاری خودش یه کابوسه، چون تا وقتی خوابن رو چیزی تسلط ندارن و چیزی تغییر نکرده. ولی توی هوشیاری همون آش و همون کاسهس..
برا بعضیا آگاهی یجور کابوس محسوب میشه و همواره از مواجهه با وقایع اجتناب میکنن و از علم و اخبار تنفر دارن، شخصا جهل رو خیلی مهلک تر میدونم.
یه مثال جزئی و ملموستر بزنم، عطر و نور تحریک کننده سردرد های کابوسی و نبضدار منن. کتمان نمیکنم که چقدر عطر دوست دارم. ولی کافیه یه شیشه، فقط یه شیشه کوچیک بشکنه، تا بفهمم تازه کابوس سردرد ینی چی..
میخوام بگم سردرد کابوسی رو میفهمم، ولی کابوسِ سردرد یه فلسفه جداست.. و اینکه کابوس سردرد، ناخودآگاهه یا هوشیاری..؟
این جملههای بی سروته ذهنم بود که رندوم نوشتم. پایه علمی نداره هدف خاصی هم نداره.. صرفا نوشتهشده.
پ.ن. اونجاییام که شایع میگه "به دل نگیرین، می گیرین هم بگیرین."