شبها، وقت و بیوقت هوشیارم و شهاب یک خاطره را از کهکشان رویای مُردگی طرد میشمارم. به فراموشی سپردن، نوعی از ثبت برچسب دروغین بر یک درد ازلیست، به یک زخم تازه میماند که التیام یافتنش تا ابد و یک روز به طول انجام خواهد یافت، و همانند حافظه دوربین عکاسیِ کهنهایست که به گذر زمان، تصاویر محو فریم لبخند را از یاد سوگواران پاک میسازد. چکیده گویم، به سِیر نجوای سکوت می پردازم.
امشب نیز نوبت رسید به قیاس کلاویه مغرور فلک، مقابل کرانه پهناور بلورین زمین. شمار وعدههای پوچ ماه، خاطرم نیست، آنگاه که پُلی از پرتو فروزانش بر موج طوفانی اقیانوس میساخت. در جادۀ عمود فاصلۀ بیانتهایش با ماهیان قعر اقیانوس، از رخسار بی نقصش داد سخن میداد، از بلندی هفت آسمان فخر میفروخت و با تکبر و خرسندی، نور خود را در خط تلاقی افق منعکس مینمود.
اقیانوس، بغض ماهیان را میشنید. دل شکستگان حسرتمند و عاجزان دلمرده، به دور از چشم امواج فوقانی نمی ماندند. در آب هیاهو به پا میکردند، متلاطم میگشتند و بهدنبال راهی به مقصد ستارگان، به تکاپو میافتادند.
کرانه بلورین، با سکوت معناداری به استقبال ماهیان می آمد. دعوت می کردشان به اندیشه و منطق، به درک و بخشش, به فهم و پختگی. از عدم امکان پذیری خروج از آب گفت، از حقهبازی ستارگان چشمکزن و مهمان نواز نبودن سحابی ها.
شبی، موج خروشانی لب به سخن گشود و با طلبکاری بسیار، شن های ساحل را مورد خطاب قرار داد. مقصر را سکوت بیش از حد کرانه بلورین دانست. به شن ها از باد بی رحم شکایت کرد که صدف سفید یادگارش را به ناکجاآبادی پرتاب کرده بود، از بی حرکتی ساحل گفت و از سنگریزه های آواره.
کرانه بلورین، در نهایت صبوری سر این سفره پر غصه و پرشکایت نشسته بود. او گسترده تر از آن بود که نیازی به اوج گرفتن داشته باشد، او به تنهایی بیش از نیمی از کهکشان ها را در خود می نگریست، او راهنمای مرغان دریایی بود و شنونده طبل های توخالی ماه، چرا که دل نازک تر از آن بود که ماه مغرور را میان شیفتگان بی پناهش، بیآبرو جلوه دهد.
کرانه بلورین و امواج رقصانش، یک وجود نامیرا بودند.
کنون شفاف است ناعدالتی قیاس ماه و اقیانوس. دو جنس گوناگون، طباق میان تفکر و تکلم، رنگ و ماهیت...
همین تضاد به ظاهر بی معنیست که مرا وادار ساخت به برگزیدنش. به ناتوانی ام پی بردم به هنگام مرور جزء به جزء بیمانندش. به قلب و مغزم معترف شدم عاجزم از حذف روابطشان و فراموشی مشاجره های عمیقشان.
من، ماهی کوچکیام بر بستر اقیانوس چشمان «او». قایق بیسرنشینیام سوار بر موج گیسوان خرماییرنگش و موجسواریام بر فِر تحتانی آن گیسوان. دانهای قهوهام در فنجان واژگانش. ببر بی پناهی ام در سرپناه آغوشش.
من، برگی از نعناعم در سفر آبشار مروارید اشک هایش. باند کوچک مرهمی ام بر درد و کابوس هایش. نور تابنده آفتابم بر ترقوه اش به هنگام ایستادنش بر لب ساحل، موقع طلوع.
برای آنکه با «او» نشستن بر لب جوی و بیدغدغه خندیدن به آدم های رهگذر هم زیباست. «او» که قلب آبیاش بیاندازه زیباست، «او» که دلباخته عروس دریاییهاست، «او» که سهیم اشک و لبخندهاست، «او» که آهنگ خواندنش گوشنوازتر از سمفونی بتهوون و نوکتورن شوپن است.
برای کرانه بلورین نامیرایم مینویسم،
از سطح آزاد اقیانوس تا ماه سهل است، تا خود مریخ دوستت دارم.
تولدت مبارک.