یخ... یخ منو یاد کاراکتر خودم میندازه. شایدم یه جور دژاووعه. دژاووی یه حس خاص. دژاوو ها معمولا زیاد اتفاق نمیفتن. وقتی دیوانه وار غرق یه حسی میشم؛ تا چند روز دلم میخواد باهاش سناریو بسازم. ولی دقیقا وقتی انتظار شو ندارم... یهو سروکلهش پیدا میشه.
درمورد کاراکتر خودم... من آدم حساس و لطیفی بودم. میتونستی با یه جمله یه هفته نابودم کنی. یا با یه لمس ساده ساعت ها بهم آرامش تزریق کنی. وقتی انقدر موهامو نوازش میکردی تا خوابم ببره؛ دیگه دلم نمیخواست از خواب بیدار شم. آره؛ دارم درمورد یه شخص خاص صحبت میکنم؛ ولی جدا از اون... بنظرم دیگه از دستشون دادم :)
دیگه نمیتونم مثل قبل روانیشون بشم. دیگه حوصله آهنگ ها رو ندارم. دیگه اهمیت نمیدم. دیگه با گریه آروم نمیشم. درواقع... یه ورژن یخی از من ساخته شده. یه لایه ضخیم ولی شکننده. یه لایه ای که هرکسی نمیتونه درونشو ببینه. ولی از درون... هیچی نیست. باز هم احساساتیه. باز هم عاشق اون لحظه است.
همه اینها به کنار. وقتی برف اومد بدون هیچ فکری لباس پوشیدم و رفتم پایین. اعتقادی به دستکش نداشتم. همون شالگردن سرمه ای و سوییشرت طوسی و کلاه کرم مشکی کفایت میکرد. نه ذوقی داشتم نه هیجان زده بودم. خنثای خنثی. دستمو کردم تو برف و یه قلب برفی درست کردم. اولش تیکه های ریز خیلی کوچولوی برفه. خیلی نرمه. یکم که بهش فرم بدی و فشارش بدی کم کم سفت و محکم میشه. حجمشو از دست میده و انگار یه جنس دیگه به خودش میگیره. همزمان دست توام شروع میکنه به سرد شدن...
به خاطر اصطکاک ممکنه چند ثانیه حس گرما داشته باشی و ناخودآگاه برف رو سفت تر از قبل تو دستات فشار بدی. ولی تهش چی میشه؟ چند تا تیکه بی ریخت و چند وجهی خرد شده از یخ کف دستت می مونه. ولی دستت کاملا بی حس شده از شدت سرما. حتی مغزت فرمان حرکت دستت رو نمیده. و حس داغی عجیبی بعد بی حس شدن داری...
این قضیه واسه ۷ ماه پیشه. ولی نمیدونستم دژاووی معکوسه. دژاووی معکوس به خاطر اینکه من الان دارم تجربش میکنم... یا اینطوری بگم؛ کاراکتر من دژاوو از اون حسه.
یعنی انقدر یخ زدم؛ انقدر بی حس شدم که تهش حتی یکم می سوزه... اونجا دقیقا تهشه :)