Zh2411
Zh2411
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

عشقی که به باز کردن گره ها منجر شد


کتاب عاشقانه "

این کتاب در مورد مرجان و معین، زن و مرد جوانی ست که در آستانه ی طلاق قرار دارند(البته دختر عمو پسر عمو هم هستن) اما در محضر تصمیم میگیرند به هم فرصت دیگه ای بدن و در طول داستان گذشته رو مرور میکنن، نکات خیلی زیادی داره که به برخی از ویژگی های مثبت کتاب می

در یک قسمت راجع به فوت پدر دختر صحبت میشه که علت فوتش در مسیر انجام یک کار خیر بوده و اگه اونجا فوت نمیکرد و راه دیگه ای رو انتخاب میکرد باز هم در همون زمان به علت دیگه ای فوت میکرد(لحظه ی مرگ انسانها معین هست و نه عقب میره نه جلو می افته؛ البته اجل قطعی منظور

در یک جای دیگه دختری از شاگردان معین(معین آموزشگاه زبان داره و خودش هم از اساتید آموزشگاه هست) به معین میگه با من ازدواج کن و معین قبول نمیکنه و بعد متوجه میشه این خانم برای اینکه زندگیش رو به هم بریزه به مرجان گفته همسرت میخواد با من ازدواج کنه و ذهن مرجان رو آشفته کرده ، معین برای تموم شدن این قصه با شاگردش حرف میزنه که چی از زندگی من میخوای اونم میگه ی شب شام بیا خونه ام که معین با پسر عمه ش صحبت میکنه و پسر عمه ش میگه تو یوسف نبی نیستی(احتمال لغزش برای همه هست) معین هم میگه شرط دختره رو قبول کردم اما نمیخواستم تنها برم با تو مطرح کردم که با هم بریم بببینیم حرف حسابش چیه

مطلب بعدی مرجان بعد از جریاناتی قرار میشه بخاطر حفاظت از خودش با معین عقد کنه(البته صوری) و با معین به اسپانیا میره؛ اونجا مثل دو هم خونه با هم زندگی میکنن جالبه که معین اهل نماز هست با اینکه خارج از ایران بزرگ شده و مرجان اهل حجاب و خارج از کشور روسریش رو برنمیداره. بعد از مدتی حس میکنن به هم علاقه پیدا کردن ولی بروز نمیدن که پسر عمه شون(سبحان) به دلیل آموزش میره پیششون و در رفت و آمد متوجه حس اونها میشه، اما از اونجا که معین در مورد جدی بودن ازدواجشون و بیان احساساتش چیزی به مرجان نمیگه، ی شب سبحان با گل و شیرینی میره خونه معین و مرجان و به معین میگه اومدم خواستگاری؛ زنت رو طلاق بده میخوام باهاش واقعی ازدواج کنم. که اینجا معین به خودش میاد و متوجه میشه نمیتونه از مرجان بگذره و با اینکه شرعا زن و شوهر بودن از احساساتش میگه و از مرجان تقاضا میکنه رابطه شون رو واقعی کنن و به نظرم اوج داستان همین جا هست.

ی جای دیگه معین به کما میره و ۸ ماه در کماست و مرجان ازش نگهداری میکنه و وقتی حس میکنه معین قراره بره با همه ی عشقش میگه راضی هستم به رضای خدا و این خیلب مهم هست که کسی در همه حالات به رضای خدا راضی باشه

این متن رو برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشتم.

https://virgool.io/p/depxgheryb8f/%D8%A7%DB%8C%D9%86%D9%85%D8%AA%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D8%B7%D8%A7%D9%82%DA%86%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%85.

https://taaghche.com/book/99359





چالش کتابخوانی طاقچه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید