کتاب سالار مگس ها
کتابی تامل برانگیز با ترجمه روان
در مقدمه مترجم آمده که نویسنده مرثیه ای برای معصومیت آدمی سروده، و به واقع همین طور هست. نویسنده بسیار خوب توانسته با بهره گیری از عناصر به خلق اثری پر محتوا بپردازد.
مترجم کتاب (آقای حمید رفیعی) در مقدمه به شرح و تحلیل نکاتی از داستان پرداخته که خوندنش خالی از لطف نیست.
گروهی از دانش آموزان با سقوط هواپیما مجبورند در جزیره ای بی نام و نشان و دور افتاده زندگی کنند که همهی ماجراها در همین جزیره اتفاق می افتد.
رالف همراه پسری تپل و عینکی که آسم هم داره(با اسم مستعار خوکه) دنبال بقیه بچه ها هستن ؛ صدفی پیدا میکنن و با تولید صدا از طریق صدف بقیه بچه ها رو به سمت خودشون جذب میکنن
در مقدمه اومده که رالف نمایشگر جنبه های امیدوار کنندهی زندگی هست، خوکه نماینده انسانهای معقول و اندیشمند، سیمون سمبل کسانی که حقیقت رو میدونن ولی توانایی بازگو کردن ندارن، جک و راجر قهرمان خشونت و وحشیگری
وقتی آرامش بر جامعهی بچه ها حکمفرماست، طبیعت نیز آرام میگیرد، دریا آرام میگیرد و خورشید می درخشد و ... اما به وقت خشم و عصبانیت و آشفتگی بچه ها، طبیعت هم دچار آشفتگی ست، دریا طوفانی میشود و باد می وزد و صداهای عجیب در جنگل شنیده میشود.
با صدفی که پیدا کرده بودن فراخوان دادن و همه دور هم جمع شدن. شروع میکنن به قانون وضع کردن مثلا برای صحبت کردن باید اجازه بگیرن و صدف رو به دستشون بگیرن که در سکوتِ بقیه صداهاشون شنیده بشه
کسی نمیدونه بچه ها توی جزیره گیر افتادن پس در نتیجه قرار میذارن برای اینکه دیده بشن و اگه کشتی ای گذر کرد متوجه شون بشه آتش روشن کنند. بالای کوهی آتش روشن کنند که دیده بشه، کبریت ندارن و از عینک خوکه برای روشن کردن آتش استفاده میکنن. برای اینکه آتش خاموش نشه نوبت میذارن که مراقب باشن آتش روشن بمونه و برای علامت دادن به کشتی ای که احتمالا از اونجا گذر کنه به فکر ریختن برگ سبز در آتش هستن که دود درست بشه.
برای غذا از درختان جزیره میوه های جنگلی پیدا میکنن و گروهی از بچه ها هم مسئول شکار حیوان میشن و میرن دنبال شکار خوک
در برکه ای آب پیدا میکنن رفع تشنگی میکنن و آب بازی میکنن و خودشون رو میشورن و همه چیز در دل طبیعت اتفاق می افته
کم کم تضاد منافع بودجود میاد، زیاده خواهی، غرور و... باعث میشه اتحادشون بهم بخوره و جک اینجا بزرگترین مشکل هست که سعی میکنه بچه ها رو دور خودش جمع کنه و رالف دیگه رئیس نباشه. کم کم بدرفتاری ها و خشم ها شروع میشه
بچه ها تصور میکنن هیولایی در جزیره هست، میترسن ولی سعی میکنند به ترسشون غلبه کنند و خودشون رو برای رویارویی با خطر آماده کنند. از طرفی گروه جک که خوک شکار میکنه سر خوک رو به هیولا تقدیم میکنن و اون رو سر چوب میزنن و میگن اینو به هیولا تقدیم میکنیم که کم کم مگس ها اطراف سر خوک رو میگیرن و شکل هیولا گونه به خودش میگیره، سیمون پیداش میکنه، سالار مگس ها همین هست.
سیمون توی جنگل میگرده و بالای کوهی هیولای اصلی رو که بچه ها رو ترسونده میبینه، نزدیک میشه، چتر نجاتی میبینه که چترباز مُرده رو با وزش باد حرکت میده و بنده های چتر نجات به جسد چتر باز گره خورده و از دور، این حرکتها به صورت هیولا در میاد. بخاطر گشتن توی جنگل خیلی خسته شده اما سعی میکنه هر چه زودتر به محل تجمع بچه ها بره و این خبر رو بهشون بده. رالف و خوکه هم رفتن گروه جک رو که الان شامل همه بچه ها میشد جز خودشون ببینن و باهاشون صحبت کنن. گروه جک مشغول کباب کردن خوک تازه شکار شده بودن و بعد از خوردن داشتن تمرین شکار میکردند. از دور سیمون رو شکل هیولا میبینند و به طرفش حمله میکنند ....
و ادامهی ماجرا ...
این متن برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده