غزاله میرویسی
غزاله میرویسی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ دانشگاه سوهانک

به نام خدا

نمایشنامه:فریادی در سکوت
درس:آشنایی با دفاع مقدس
استاد:علی‌اکبر حسنوند
نویسنده:غزاله میرویسی
صحنه اول:
(تمام زنان در یک اتاق کوچک مشغول کاری هستند،معصومه سمت چپ صحنه رو به روی یک آینه ایستاده و مشغول آرایش کردن است.)

کبری: نگاش کن دختره خجالت هم نمیکشه
لیلا: یه جوری هم رنگ و لعاب به خودش داده انگار عروسیشه
(کبری و لیلا صدایشان را کمی بلندتر میکنند تا معصومه بشنود)
کبری: والا ماهم یه زمانی تازه عروس بودیم ولی اینقدر سبک نبودیم
لیلا: انگار هنوز نفهمیده شوهرش کجا رفته و برای چی رفته
فاطمه: (با عصبانیت) بس کنید خانما، یکم حیا کنید. طفلک دخترک که از دار دنیا فقط شوهرشو داره چرا نباید برای دیدنش ذوق کنه؛ آخه چیکار بقیه دارین شماها، سرتون به کار خودتون باشه
لیلا: فاطمه خانم شما بزرگید احترامتون واجبه اما لطفا نزارین این حرفارو از شما بپذیرم
کبری: والا منم نمیتونم قبول کنم؛ ذوق داره که داره دیگه این لوس بازیا چیه این سبک بازیا چیه آخه
لیلا: ماهم برای دیدن شوهرامون خوشحالی میکنیم ولی به روش درستش نه اینطوری
فاطمه: گناه طفلکی چیه که...
معصومه:(با چشمانی غرق اشک و صدایی بغض آلود و کمی عصبانی) گناه من قلبیه که تو سینمه؛گناه من این تنهایه که روز و شب چشم به راه باز شدن درم، منتظر یه تماسم تا فقط برای چندلحظه هم که شده صداشو بشنوم؛ یک ساله که عروس این خونه شدم ولی حتی یه بار نتونستم اونجوری که باید بغلش کنم و بهش بگم چقدر از تنهایی میترسم؛ شماها خودتون مگه زن نیستین مگه احساسات ندارین اصلا معنای عشق رو متوجه شدین؛ اگه زدن یه رژ قرمز و پوشیدن لباس رنگی برای شوهرم سبک بازیه (معصومه درست جلوی صحنه رو به تماشاچی قرار میگرد) آره من سبک ترین عاشق این شهرم.
(نور میرود و همه به جز معصومه از صحنه خارج میشوند؛ نور موضعی بالای سر معصومه روشن میشود)
مریم:(با عروسک کوچکی که در بغلش خوابیده میاید و کنار معصومه قرار میگیرد) خاله معصومه چقدر لباست قشنگه‌؛یعنی میشه منم بزرگ شدم مثل تو اینقدر خوشگل بشم
معصومه: ولی تو که از من خیلی خوشگل‌تری
مریم:(دست معصومه رو میگیرد) خاله تو فکر میکنی منم میتونم بابامو ببینم،میشه آرزو کنی و از خدا بخوای؛ آخه اخرین باری که اومد من خواب بودم ندیدمش
معصومه: اره عزیزم تو قلبت پاکه قطعا خدا صداتو میشنوه و باباتو برمیگردونه کاش قلب منم مثل تو پاک باشه.
((نور میرود))
صحنه دوم:
(نور موضعی وسط صحنه روشن میشود و صدایی که مدام نام معصومه رو تکرار میکند از خارج صحنه میاید)
معصومه:(با تعجب و کمی خوشحالی در وسط صحنه دنبال صدا میگردد) داود تویی؟
داود:( به آرامی وارد صحنه میشود و روبه روی معصومه قرار میگرد و نور عمومی تمام صحنه را روشن میکند) بالاخره خوابت برد
معصومه: چرا اینقدر دیرکردی مگه قرار نبود ساعت ده شب بیای،الان ساعتو دیدی،دو صبحه؛بازم بدقولی کردی مثل دفعه پیش که اون همه منتظرت موندم و آخر بهم خبر دادن نمیای
(سکوت)
معصومه: چرا فقط نگام میکنی،نمیخوای چیزی بهم بگی، این سکوتت منو میترسونه
داود: چجوری میتونم وقتی غرق چشمات شدم صحبت بکنم،چقدر زیبا شدی امشب مثل قرص مهتاب میتابی
معصومه: اینجوری میخوای بدقولیتو جبران کنی ولی آقا داود ایندفعه بخششی درکار نیستا
داود: من واقعا شرمندتم خانمم،ماشین حاج رضا تو راه بنزین تموم کرد،نگران نباش تا قبل از ظهر میرسم پیشت
معصومه: اینبار رو قولت حساب کردما
داود: راستی عزیزم برات یه هدیه‌ی قشنگ هم خریدم که دور دستم بستم تا یه وقت گم نشه،هروقت منو دیدی از دستام بازش کن و دور دست خودت ببند فقط مراقب باشیا با کلی زحمت گشتم تا یه چیز خوب که لایقت باشه برات بخرم
معصومه: ولی تو خودت بهترین هدیه ی زندگیمی؛داود رو قولت هستی؟بهم گفتی تا آخر این ماه که زایمان کنم کنارم میمونی
داود: من تا همیشه کنارتم و تا آخر دنیا مراقب تو و دختر قشنگمونم
معصومه: حالا کی گفته دختره،منکه میگم پسره، میخوام مثل خودت شجاع بزرگش کنم
داود: ولی اینبار شمایی که اشتباه میکنی چون قراره یه دختر زیبا مثل خودت به دنیا بیاری که اسمشم فرشته است
معصومه: حالا چرا فرشته
داود: چون قراره مثل یه فرشته پاک به دنیا بیاد و تا همیشه پرستار شما باشه.راستی خانمم به مریم کوچولو بگو دل باباش هم خیلی براش تنگ شده و تا دوماه دیگه میاد خونه و یه دل سیر بغلش میکنه و قربون صدقه دخترش میره؛
اگه مادر علی هم سراغ پسرشو گرفت بهش بگو پسرش اسیر شده و بعد چهارده سال آزاد میشه و برمیگرده کنار مادرش
معصومه: یه جوری حرف میزنی انگار عالم غیبی
داود: عزیزم؟
معصومه: جانم
داود: دیگه وقت رفتنمه تو هم برو راحت بخواب تا فردا،فقط خانمم فردا قراره بارون بیاد پس مواظب خودت و فرشته ی زندگیمون باش
(نور صحنه میرود،داود از صحنه خارج میشود و نور موضعی بالای سر معصومه روشن میشود)
معصومه: بارون؟وسط تابستون تو این گرما!
(سکوت)
معصومه: (با نگرانی)داود؟کجایی؟رفتی؟ولی یادم نمیره ها دوباره بدون خداحافظی رفتی
((نور میرود))
صحنه سوم:
(نور عمومی روشن میشود و تمام زنان درحال مرتب کردن حیاط خونه هستن)
لیلا: چقدر عجیبه هوا حالا انگار نه انگار که دیروز از گرما داشتیم تلف میشدیم
کبری: هوای دلگیری شده ولی اخه این موقع سال یکم تعجب اوره
لیلا: این شهر مدت هاست که این هوارو به خودش ندیده
کبری: والا اینجا زمستونشم خشکه
لیلا: هفت سالی میشه که این شهر رنگ بارون به خودش ندیده
فاطمه: میگن اگه سرزمینی خشک باشه و بعد مدت ها آسمونش شروع به باریدن کنه قطعا دل آسمون به حال کسی سوخته که همدردی نداره و فقط ابرها هستن که میتونن همدردش بشن
کبری: فاطمه خانم اینا فقط خرافاته منکه اعتقادی بهش ندارم،بالاخره آسمون و شرایط جوی هوا گاهی خشکسالی میاره گاهی هم پرآبی
(معصومه دست تو دست مریم از سمت راست وارد صحنه میشود)
مریم:(به سمت کبری میدود) مامان!مامان،خاله معصومه گفته امروز میخواد بارون بیاد انگاری عمو داود دیشب بهش گفته
معصومه:( با تعجب نگاهی به آسمون میکند و با خودش شروع میکند به حرف زدن) یعنی واقعا خودت بودی داود! چه خواب عجیبی بود انگار همه چیز واقعی بود
فاطمه: معصومه دخترم،بیا عزیزم بیا بشین.به به چقدر هم زیبا شدی،قراره حسابی دل شوهرتو ببریا؛میشه وقتی شوهرت اومد حال پسر منم ازش بپرسی اخه خیلی وقته نه زنگی زده نه نامه ای داده نگرانشم نکنه زبونم لال زخمی شده باشه من بچمو با جون و دل بزرگ نکردم که تو اوج جوونی از دستش بدم،هنوز برنامه ها براش دارم،یه دختر خوب براش زیرنظر دارم میخوام دومادش کنم
لیلا: چه دختری،چه دومادی وقتی قراره دخترک بیچاره مثل ما فقط چشم به راهی بکشه
(صدای رعد و برق میاید)
کبری: سریع لباس هارو جمع کنید انگار کم کم میخواد بارون بباره
معصومه:(با خودش زمزمه میکند) پس چرا نمیان،دیگه نزدیک ظهره،مگه قرار نبود ایندفعه به قولش عمل کنه
(صحنه شلوغ میشود و صدای بوق ماشین میاید و نور میرود)
معصومه: فاطمه خانم بالاخره اومدن
((همه از صحنه خارج میشن))
صحنه چهار(صحنه آخر)
(نور ملایمی در تمام صحنه روشن میشود و تابوتی جلوی صحنه روی زمین قرار گرفته است)
مریم: پس عمو داود کجاست؟بازم نمیاد؟
لیلا: عمو داود رفته یه جای قشنگ‌تر
(صدای رعد و برق میاید و بعد صدای بارش شدید باران)
کبری: ولی اینبار درست گفتین فاطمه خانم؛آسمون دلش به حال معصومه سوخت،ابرها چه دلگیر میبارن
لیلا: شوهرامون،مردامون،پسرامون یعنی قراره یکی یکی شهید بشن و اینطوری برگردن؟
کبری: پس این آسمون تا ابد باید خون بباره
فاطمه: دخترک طفلک،حتی نتونست یه دل سیر کنار شوهرش زندگی کنه
لیلا: جنگ یعنی نابودیه زندگی
فاطمه: دخترم برو شوهرت منتظرته،برو درآغوشش،بهش سلام کن؛اینبار پای قولش موند و برگشت
همگی باهم: شهادتش مبارک
(معصومه به آرامی به سمت جلوی صحنه میاید و کنار تابوت مینشیند)
معصومه: سلام عزیزم،بالاخره برگشتی،به قولت عمل کردی.هنوزم همون بوی عطر همیشگی رو میدی؛ میدونی یادم رفته بود بهت بگم که چقدر از تنهایی میترسم البته نه یادم نرفته بود درواقع هیچوقت موقعیتش پیش نیومده بود که بتونم بهت بگم چقدر دوست دارم.حالا فهمیدم تو درست میگفتی،بچمون دختر میشه اسمشم میزارم فرشته تا وقتی بزرگ شد شجاعت رو از مامانش یاد بگیره. داود... من هنوز نتونستم به فاطمه خانم بگم که پسرش اسیر شده یعنی راستشو بگم منتظر موندم خودت بیای و بهش بگی ولی انگار کار سخت رو سپردی به من...حالا بگذریم بهم نگفتی حال دلت چطوره؟منکه دیشب آروم خوابیدم تو چی؟آروم خوابیدی؟درد که نداری؟ آسمونو دیدی حتی اینم درست گفتی ابرها دارن میبارن انگار اونا شدن چشم های من و قطره های بارون شدن اشک های من. اشک! چرا باید اشک بریزم وقتی تو برگشتی...داود منو میبینی؟بوی عطرمو چی؟ حس میکنی؟ همون عطریه که هشت ماه پیش برام خریدی،از اون موقع تا الان استفادش نکردم،گفتم اولین بار وقتی میخوام تورو ببینم بزنمش...چرا بازم سکوت کردی؟
(سکوت طولانی)
چقدر عجیبه اینبار از سکوتت نمیترسم! انگار دیگه از هیچی نمیترسم حتی از تنهایی.
(معصومه سرش را روی تابوت میگذارد و شروع میکند به گریه کردن)
((نور به آرامی میرود))
پایان...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید