که یهو پروفسور مک گونگال اومد و دراکو که داشت میدویید جلوش پروفسور اسنیپ ظاهر شد و آروم گفت : تو چیکار کردی؟ دراکو هم غش کرد هری و رون هم خیلی ناراحت شدن دراکو و هرمیون رو بردن پیش خانم پامفری به هرماینی سرم وصل کردن به دراکو هم همینطور هوگو در گوش هری : امیدوارم که دراکو سرم رو نبینه هری :چرا؟هوگو:یه بار بچه بودیم یه اتفاق بد براش افتاد که الان فوبیا ی سوزن داره یعنی اینکه سوزن حالا هرچی که باشه دراکو ببینه غش میکنه . وای بهش نگی من گفتما اصلا وانمود کن نمیدونم . هری:باشه رون:برای هرماینی خیلی ناراحتم . هری : خوب میشه خوب میشن هردوشون دراکو یهو خیلی آروم انگشت کوچیکش تکون خورد هوگو رفت بالاترش برای اینکه وقتی سوزن رو دید بتونه آرومش کنه دراکو:بهوش اومدم هوگو بالا سرم بود و دیدم سرم چی؟! چرا باید به من سرم بزنن یه جسم کوچیک تیز و ترسناک تا اومدم غش کنم هوگو نمیدونم چرا بغلم کرد انگار که خیلی آروم شدم سعی کردم که به اون جسم کوچیک ترسناک فکر نکنم اما دست خودم نبود غش کردم هوگو:خانم پامفری دراکو چندتن سرم دیگه براش مونده؟ پامفری بجز این یکی هوگو:همه چیز رو در گوش خانم پامفری گفتم اونم گفت بهش دارو میده رون:خیلی نگران هرماینی بودم به هری گفتم من میرم خوابگاه بعد رفتم بعد از کلی فکر الکی و اینا که بهوش نمیاد و اینا گریه کردم خوابیدم هوگو:همش تقصیر منه فقط حرفم همینه «هرماینی با یه تکون کوچیک یهویی از جاش پرید و جیغ زد نه خیلی بلند اما جوری که دراکو بهوش اومد هرماینی: خیلی کمرم و دلم درد میکرد همش به خودم میپیچیدم حالم خوب نبود به رون گفتن اومد اینجا کلی دلم براش تنگ شده بود اصلا دست خودم نبود که ب.غ.ل،ش کردم«اصبانی نشین شیپ هم نکنید که یه عشق زود گذره»هری و هوگو یجوره ناجوری نگامون کردن خانوم پامفری رفت بالاست دراکو ترسیده بود انگار از سرم وحشت داشت به روی مبارکم نیاوردم خانم پامفری بهش گفتم که دل و کمرم درد میکنه گفت خوب میشم یه امپول تو سرم زد گفت سرم تموم شد برو سرمه گیجم کرد که یهویی خواب آلود شدم و خوابیدم