در یک روز زیبا مادرم من را از خواب بیدار کرد. من اول دستشوییم را رفتم، بعد من رفتم و صبحانه خوردم، بعد من کیفم را چیدم و به سمت مدرسه رفتم. اولین روز مدرسه ی من بود. من هیچ کس را نمی شناختم. من به سمت یکی از بچه ها رفتم. من خجالت می کشیدم که باهایش حرف بزنم. من سریع به سمت مادرم رفتم. که زنگ مدرسه به صدا در آمد. مادرم بهم گفت: که نگران نباش بهت قول می دم که تو می توانی که دوستانی در این مدرسه پیدا کنی، بعد مادرم از در خارج شد. من با صف به سمت کلاس اول رفتم آنجا میز ها رنکل رنگ همه جا ها رنگ شده بود دیوار ها میز ها در و کناره های تخته من روی یک صدلی نشستم که…
این داستان ادامه دارد…