اولین بار که رابرت را دیدیم
«روزی یکی از دوستانم به نام کارن را برای شرکت در مراسم روز شکرگزاری در هونولولو دعوت کردم. در واقع این دعوت بهانهای بود که کمی در مورد هدفهایم با او صحبت کنم. پس از ورزش در باشگاه ما یکدیگر را در کافة باشگاه ملاقات کردیم. در آنجا وی یکی از دوستانش به نام رابرت را که به صورت اتفاقی در آنجا بود، به من معرفی کرد. از دور برای هم سری تکان دادیم و همان اتفاقی که باید میافتاد در یک نگاه رخ داد. البته شاید این تصوّر من بود.
رابرت پس از این آشنایی 6 ماه مدام از من درخواست ملاقات میکرد و من قبول نمیکردم. البته به این بهانه که من در حال نقل مکان به نیویورک هستم و در اینجا نمیمانم. از طرفی من تصور میکردم که کارن به رابرت علاقمند است. پس از 2 ماه کارن به من گفت که هیچ علاقهای به رابرت ندارد. رابرت از تمام امکانات موجود مثل ارسال دستهگل، کارت پستال و یا نامههای عاشقانه از شهرهایی که برای کار به آنها میرفت، استفاده میکرد. تا اینکه مجدداً رابرت به محل کار من زنگ زد و از من درخواست ملاقات کرد. من که از این همه پشتکار و جدیت وی خوشم آمده بود به او گفتم: «امشب چطور است؟» رابرت که یک فروشندة حرفهای بود از اطلاعاتی که از کارن گرفته بود، فهمیده بود که من از دو چیز بسیار خوشم میآید، یکی قدم زدن در ساحل دریا و دیگری خوردن نوشیدنیهای خوب، بنابراین وی در اولین دیدارمان برنامهای کامل بر روی این دو گزینه ریخت. او در هتل دایاموند که یک هتل شیک نزدیک به دریا است قرار گذاشت. رابرت در این هتل زندگی میکرد. روزی که من به دیدار او در هتل رفتم، ابتدا سری به آپارتمانش زدیم و پس از اینکه کمی با هم حرف زدیم به همراه هم به رستوران میشل در طبقة پایین هتل رفتیم. مدیر رستوران با احترام به ما نزدیک شد و ما را به سمت میزمان که قبلاً رزرو شده بود هدایت کرد. پس از صرف غذا و خوردن نوشیدنی به کنار ساحل رفتیم و با هم قدم زدیم.
پیدا کردن شرکای مناسب در اولین دیدار
من و رابرت در کنار ساحل با یکدیگر حرفهای زیادی زدیم و صحبتهای ما تا 3 صبح طول کشید. رابرت آن شب از من سئوال کرد: «برنامهات برای آینده چیست؟» و من سریع پاسخ دادم: «میخواهم کسب و کار خودم را راهاندازی کنم و نمیخواهم برای کسی کار کنم.» رابرت به من گفت که میتواند در این زمینه به من کمک کند. من و او پس از یکماه اولین کسب و کار خودمان را راهاندازی کردیم. در اولین دیدار، من علاوه بر پیدا کردن یک شریک زندگی یک شریک عالی نیز هم برای کسبوکارم پیدا کردم و به عبارتی با یک تیر دو نشان زدم.
علاوه بر این، رابرت در همان شب در کنار ساحل مرا با چهارراهی که نشان دهندة چهار دسته از مردم جامعه است آشنا کرد. همة مردم دنیا در یکی از این دستهها قرار دارند:
1- حقوق بگیران
2-خویش فرمایان
3-صاحبان کسب و کارهای بزرگ
سرمایه داران
رابرت گفت: «من نام این نمودار را چهارراه پولسازی گذاشتهام و آن را از پدر پولدارم[1] فرا گرفتهام. و شامل E[2]: جایگاه طبقة حقوقبگیر شامل کارگران و کارمندان است S[3]: خویشفرما یا صاحبان مشاغل، B[4]: صاحبان کسبوکارهای بزرگ و I[5]: سرمایهگذاران، میباشد.»
من گفتم: «من در حال حاضر در طبقة S یا خویشفرما هستم.» از وی پرسیدم: «چه تفاوتهایی بین این چهار طبقه وجود دارد؟»
رابرت با حوصله توضیح داد: «ابتدا میخواهم در مورد طبقة اول، E یا همان حقوقبگیر صحبت کنم. ساکنان این طبقه کارگر و یا کارمندانی هستند که در شرکتها و کارخانههای مختلف مشغول به کار هستند و چشم به حقوق سر ماه دارند. امید اکثر افراد این گروه، حقوق دوران بازنشستگی در دوران کهولت است. متأسفانه این افراد، جوانی خود را با وعدة تأمین اجتماعی در دوران پیری عوض میکنند. تعداد حقوقبگیران که 50 درصد از مردم جامعه را نیز تشکیل میدهند، کم نیست. حقوقبگیران جزو آسیبپذیرترین اقشار جامعه هستند که در بحرانهای اقتصادی دچار مشکل میشوند.»
اما طبقة دوم، S یا همان خویشفرماها و صاحبان مشاغل. این افراد کسانی هستند که در غالب تخصصهای با ارزشی مثل پزشکی، وکالت، حسابدار و ... برای خود کار میکنند و افتخار آنها این است که حقوقبگیر کسی نیستند. درآمد این طبقه، نسبت به طبقة حقوقبگیر بسیار بیشتر است. ولی مشکل اصلی و اساسی ساکنان این طبقه آن است که حقوق آنها تا حد زیادی وابسته به حضور فیزیکی آنهاست. یعنی اینکه یک پزشک تا زمانی درآمد دارد که در مطب یا اتاق عمل حضور فیزیکی داشته باشد. این افراد به محض غیبت در محل کار حقوقی دریافت نمیکنند.
طبقة سوم B صاحبان کسبوکارهایی که بیش از 500 نفر کارمند دارند هستند. این افراد به صورتی برنامهریزی کردهاند که در صورت عدم حضور در محل کار، درآمد آنها کمتر نمیشود و هر روز افزایش پیدا میکند.
و در نهایت گروه چهارم I یا همان سرمایهگذاران، افرادی هستند که مانند طبقة B کاری میکنند که به جای کار کردن برای پول، پول برای آنها کار کند و علاوه بر این برای این کار یک سیستم، برای کارشان تعریف کردهاند[6].
هدف ما باید این باشد که از سمت چپ چهارراه پولسازی (یعنی E و S) به سمت راست (یعنی B و I) نقل مکان کنیم. برای این امر هیچ مسیر میانبری وجود ندارد، بجز اینکه مهارتهای مالی خود را بالا ببریم.»
2 ماه بعد من و رابرت اولین تجربة خود برای راهاندازی یک کسب و کار را با تولید پیراهنهای تبلیغاتی شروع کردیم.
اتفاقات جهنمی در سال 1985
در دسامبر سال 1984 ما تمام چیزهایی که داشتیم را فروختیم و از هونولولو به کالیفرنیای جنوبی نقل مکان کردیم تا کسب و کاری را برای خودمان در این شهر راهاندازی کنیم. کمتر از دو ماه تمام پولمان را خرج کردیم و شبها در داخل تویوتای خودمان میخوابیدیم. آن سال بدترین سال زندگی من بود.
پَت با تعجب پرسید: « ممکن است بیشتر توضیح بدی؟»
من ادامه دادم: «من در آنجا بود که فهمیدم شاید به گفتة خیلی از افراد پول خوشبختی نمیآورد، ولی مطمئناً بیپولی آدم را بدبخت میکند.زمانیکه من و رابرت پول نداشتیم دائماً مثل سگ و گربه به جان هم میافتادیم و یکدیگر را به باد سرزنش میگرفتیم. فشار روحی بدی بر روی هر دوی ما بود و از همه بدتر عزت نفس خود را کاملاً از دست داده بودیم. بیپولی همه باورهای من را زیر سئوال میبرد. من یک زن بااراده، خوشبین، خوشحال و خوشرو بودم ولی بیپولی کاری با من میکرد که به همه چیز شک میکردم.»
پَت پرسید: «بالاخره چگونه خودتان را نجات دادید؟»
به دنبال سرپناه
هیچوقت فراموش نمیکنم شبها به خانة افرادی که از قبل میشناختیم میرفتیم و از آنها میخواستیم که یک شب مهمان آنها باشیم. یادم میآید شبی تمام کارتهای اعتباریمان خالی خالی شده بود. آن زمان دستگاههای بازرسی کارتهای اعتباری در همه جا نبود.
دوستانمان در یک بعد از الظهر ما را به یک مُتل شش سنتی رساندند. این مُتل ارزان قیمت نزدیک بزرگراه سان دیگو بود. من داخل رفتم و کارت اعتباریام را با ترس و لرز روبروی متصدی مربوطه قرار دادم و در دل دعا میکردم که کارت اعتباریام را با دستگاه چک نکند. متصدی دستی روی کارت کشید و یک اتاق به من داد. من که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم از مُتل خارج شدم و به سمت ماشین دویدم و دیوانهوار فریاد زدم: «اتاق گرفتم»
آن شب من و رابرت سرمست از اینکه سرپناهی پیدا کردیم به آن طرف خیابان رفتیم و یک مرغ کنتاکی با یک بسته نوشابة 6 تایی خریدیم. آن شب بدون اینکه به فردا فکر کنیم خوشحال بودیم. حداقل برای یک شب.
من و رابرت به پشتگرمی یکدیگر آن سال جهنمی را پشت سر گذاشتیم و دوستان و خانواده با توصیههای به ظاهر خیرخواهانه از ما میخواستند تا شغلی در یک شرکت پیدا کنیم تا بالاخره کسب و کار خودمان را شروع کنیم.
آنها نمیدانستند که ما نمیخواهیم یک قدم به عقب برگردیم. پیدا کردن و انتخاب یک زندگی حقوقبگیری آسایشی ظاهری به ما میداد و ما را از رسیدن به هدف باز میداشت. مشکلات و بیپولیها یک اهرم پرقدرت بود که از آن برای حرکت به سمت جلو بهره میبردیم و نمیخواستیم به هیچ وجه آن را از دست بدهیم.»
و...
برگرفته از کتاب زن پولدار نوشته کیم کیوساکی- انتشارات طاهریان
برای تهیه این کتاب به سایت انتشارات طاهریان مراجعه فرمایید