این کتاب درباره ی شرایط و لحظاتی حرف میزند که آدمی درگیر مشکلات و سختی هایی میشود که تحمل اوضاع برایش آنچنان سخت و بزرگ است که دیگر توان ادامه دادن ندارد.
آقای ویکتور فرانکل در نیمه ی اول کتاب از تجربه ی سخت و دردناک خود در اردوگاه کار اجباری آشویتس مینویسد. اما چیزی که در آن لحظات سخت آموخته ساده ولی بسیار عمیق است اینکه وقتی همه چیز را از آدمی بگیرند یک چیز دست خودش است و آن انتخاب نگرشش نسبت به زندگی ست. این خود آدمی ست که میتواند تصمیم بگیرد که بگذارد رنج هایش او را خرد کند یا بسازد.
و در نیمه ی دوم کتاب به معرفی لوگوتراپی میپردازد.
لوگوتراپی(معنادرمانی): یعنی انسان با یافتن معنا—not pleasure, not power—از پوچی عبور میکند.
به عبارتی رنج فقط وقتی خرد کننده است که بی معنا باشد.
آزادی انتخاب نگرش، آخرین آزادی انسان است.

کتاب نشان دهنده ی این است که معنا همیشه در بیرون نیست بلکه میتواند در خودت و در کاری که انجام میدهی پیدا شود.
انسان نهتنها از رنج، بلکه از پوچی میتواند بمیرد.
معنا سه منبع اصلی دارد:
۱. کار و خلاقیت: خلق چیزی که قبلاً نبوده.
۲. عشق: دیدن یک انسان دیگر و تکیهدادن معنایی به آن.
۳. مواجهه با رنج: تبدیل رنج به مسئولیت و رشد.
لوگوتراپی میگوید:
لازم نیست از زندگی معنایش را بپرسی بلکه زندگی خودش از تو میپرسد. در واقع هر کدام از ما باید برای رنجمان معنا پیدا کرده تا بتوانیم دوام بیاوریم.
۱۳آذر۱۴۰۴
«تو جود دارد اما لحظه ایی که تن معنا کنیم