m_56006330
m_56006330
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

عجیب الخلقه

ممکن است گمان کنید که آدم در طی زندگی به ندرت و فقط چندین‌بار با عجیب‌الخلقه‌ها برخورد میکند. اما زمان که میگذرد دقیقا عکس این مدعا واقعیت دارد. آدم‌های عادی کم‌اند و عجیب‌الخلقه‌ها بسیار زیاد. موقعی که در خوابگاه زندگی میکردم گویی این دست از آدم‌ها علاقۀ عجیبی به من پیدا میکردند و اغلب تعامل‌های من با این قسم آدم‌ها بود. حالا جای سوال دارد که من نیز عجیب‌الخلقه بودم؟ و یا اغلب ساکن‌های گرامی خوابگاه اینگونه بودند؟ و یا من از همان‌هایی هستم که وضع نرمال به چشم نمی‌بینند و تمام آنچه که در زندگیشان جریان دارد روایتی است خارج از روال معمول؟ به هرحال، فکر نمیکنم هیچوقت به درستی جواب صحیح را پیدا کنم. اما نمیتوانم از صحبت کردن دربارۀ میلاد خودم را معاف کنم. می‌دانید؟ باید صحبت کنم، اجتناب از صحبت کردن دربارۀ میلاد به هیچ‌وجه جائز نیست. دلیلش را نیز عرض میکنم.

میلاد دانشجوی ادبیات فارسی بود. پسری لاغر اندام که معمولا لباس‌های تنگ میپوشید، گویی اندام باریک خود را مسخره می‌کرد. صورتش پر لک و جوش بود و همیشه لبخندی تصنعی بر لب داشت که هیچوقت نمیتوانستی تشخیص بدهی که آیا واقعا آدمی خوش‌مشرب است و از حیث ادب و دلنشینی لبخند میزند و یا به صورت مادرزادی بافت لب و دهانش اینگونه دم و دستگاه خلقت را مبهوت و انگشت به دهان رها کرده بود؟ به هر جهت آنچه که میلاد را عجیب جلوه میداد ظاهر نحیفش نبود، بلکه کلمه‌ها و چینشی از کلمه‌ها که خاص خود او بود، این خاصیت را به میلاد عطا کرده بود. نکتۀ جالب توجه این بود که سخنهای میلاد (اگر بتوانیم عنوان سخن بر گفته‌هایش بگذاریم) هیچ وقت بر منصۀ کنش و عمل نمی‌نشستند. اما ماجرای ما دربارۀ تنها موردی است که او آن را به ساحت عمل رساند. آن عمل نیز ترساندن من بود تا سرحد مرگ. اولین باری که با او آشنا شدم این بود که بدون اجازه و محابا در اتاقم را باز کرد و وارد شد. گویا این رفتار برای بیشتر دانشجوهای مقیم خوابگاه تکرار شده بود و دیگر کسی به خاطر این رفتار سرزنشش نمی‌کرد. من نیز درحالی که ترسیده بودم و نمیدانستم چه واکنشی باید از خودم نشان دهم پرسیدم: شما؟ مشکلی پیش آمده؟ و او به سادگی و با لحنی آرام و متین جواب داد: خیر، فقط آمدم که با شما آشنا شوم. من هم که کنجکاوی سراسر وجودم را فتح کرده بود دعوتش کردم که بنشیند و شروع کردم به صحبت کردن با او. مکالمۀ طولانی‌ای بود البته اگر بتوانم اسم مکالمه برآن بگذارم چون به ندرت به من اجازۀ صحبت کردن میداد. به هرجهت از سکوت مودبانۀ من نهایت سوءاستفاده را کرد و سراسر داستان خیالی و گاهی حقیقی زندگی خود را برایم تعریف کرد. از میان این روایت‌ها داستانی را به خاطر دارم که او زمانی پسری هیکلی با قامت و هیبتی چندین برابر وضع حاضرش بوده و فقط در چند هفتۀ اخیر به دلیل مریض شدن مادرش تمام آن قامت و هیبت را به غم برای مادرش باخته است. من نیز فقط تایید میکردم و به هیچ وجه گفته‌هایش را به چالش نمی‌کشیدم. بعد از آن روز اغلب به من سر میزد و ساعت‌ها در اتاق من وقت میگذراند. حتی گاهی نصف‌شب در حالی که خواب بودم ظاهر میشد و در اتاق من میخوابید. تا اینکه حدود ادب و طاقتم لبریز شد و کم کم رفتارم به سردی گرایید. اما مگر ملاحظه میکرد؟ هر روز میآمد و ماجراهای خیالی جدیدی تعریف میکرد. انگار که تمام روایت زندگی‌اش خلاصه میشد به رویا دیدن و بازگویی رویا. گاهی میترسیدم که این آدم واقعی را از غیرواقعی نمی‌تواند تمییز دهد. وجه‌های نارسیستی زیادی در رفتارش موج می‌زدند اما به نظر نمی‌آمد که به اسکیزوفرنی مبتلا باشد. در ظاهر این آدم هیچ نشانه‌ای مبنی بر عارضه‌های روانی مشهود نبود و درعین حال مملو بود از نشانه‌هایی که بر عارضه‌های روانی دلالت داشتند. میدانید چه میگویم؟ خودم هم نمیدانم.

و اما ماجرایی که باعث شد برای همیشه ارتباطم را با او قطع کنم. یک روز در حالی که سراسیمه به اتاقم آمد، نفس نفس زنان فریاد زد که میخواهد یک نمایشنامه بنویسد. من نیز با لحنی کنجکاو پرسیدم: میخواهی نمایشنامه بنویسی؟ با لحنی قاطع و محکم جواب داد: آری، نمایشنامه یا فیلمنامه، میخواهم فیلم بسازم. من زیاد جدیش نگرفتم و فقط به تکان دادن سرم به نشانۀ به سخره گرفتنش اتکا کردم. بعد آمد و در کنارم نشست و گفت که از من کمک میخواهد. پرسیدم که از من چه کمکی ساخته‌است؟ گفت که کاراکتر اصلی داستانش در نقطۀ اوج داستان تصادف میکند و دوستش در این تصادف میمیرد. با بی‌اعتنایی زمزمه کردم: خب! و او بدون توجه به بی‌اعتنایی من ادامه داد: میخواهم که با ماشینم تصادف کنم و از تو میخواهم که در کنارم باشی. بعد بدون آنکه منتظر جواب من بماند ادامه داد: چون میخواهم کاراکترم را تمام و کمال بفهمم و درک کنم. در حالی که خودم را کمی عقب کشیدم و سعی میکردم ترس خود را پنهان کنم پرسیدم: مگر تو ماشین داری؟ با همان لبخند نفرین شده جواب داد: میخرم. به سرعت خودم را و حواسم را جمع کردم و از او خواستم که گورش را گم کند. اما با لحنی متعجب جواب داد: چرا میترسی؟ کار و بار بیمۀ شخص ثالث را حل کرده‌ام. بدون گفتن حتی یک کلمه فرار کردم و برای همیشه ارتباطم را با او قطع کردم.

بعد از اینکه ماجرا را برای دوستان نسبتا سالم ترم تعریف کردم، میلاد بیچاره عنوان های جدیدی کسب کرد که از آن بعد با همان عنوان‌ها صدایش میزدند. مثلا: میلاد شخص ثالثی و یا میلاد اخوان ثالث و از این دست نام ها.

بسپرش_به_ازکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید