اگه بخوام برات توضیح بدم که چطور فهمیدم خاندان ما نفرینشدهست، باید برگردم به بچگیهام. دقیقاً یادمه یه بار وقتی هشت سالم بود، بابام رو دیدم که توی راهرو داشت پشت تلفن دعوا میکرد. صداش میلرزید: «به خدا من قبض رو پرداخت کردم! این مشکل سیستمیه!» ولی خب بعد معلوم شد که قبض برق رو اشتباهی پرداخت کرده و مشکل از ما بوده، نه سیستم! اون روز اولین بار بود که دیدم بابام عصبانی شده و برای من هشت ساله، دیدن این موضوع ترسناک بود.
وقتی میگم نفرینشده، شوخی نمیکنم. این یه داستان مسخره یا بدشانسی ساده نبود؛ این یه چرخه معیوب بود. یه چیزی توی ژنهامون بود انگار که نمیذاشت ما قبضهامون رو به موقع بدیم. هر ماه توی خونه یه داستان جدید داشتیم. یه بار مامانم برای قبض آب توی صف بانک ایستاده بود که بارون گرفت، نه یه بارون معمولی، یه طوفان واقعی! قبض توی کیفش خیس شد و قابل خوندن نبود. یا مثلاً داییم تصمیم گرفته بود خیلی مدرن باشه و قبضهاش رو آنلاین پرداخت کنه. چی شد؟ حسابش هک شد و کل پولش رفت! این نفرین داشت مثل خوره روح ما رو میخورد.
بزرگتر که شدم، فهمیدم که این مشکل فقط مال خانواده ما نیست. کل خاندانمون، از خالهم توی یه شهر دیگه گرفته تا پسر عموهام که خارج از کشور زندگی میکردن، همهمون همین داستان رو داشتیم. یکی قبض رو فراموش میکرد و جریمه میشد، یکی اشتباه پرداخت میکرد و هیچوقت پولش رو پس نمیگرفت، و یکی دیگه هم از شدت استرس قبض، کارش به بیمارستان میکشید. و با این ژن درخشان، مامان و بابای من تصمیم گرفتن ازدواج فامیلی هم کنن!
یه بار مامانم به شوخی گفت: «یه نسل از ما باید فدا بشه که این چرخه لعنتی هم تموم بشه.» اون جمله توی ذهنم موند. شاید اگه مامان میدونست حرفش قراره بشه بزرگترین جمله ذهنم، هیچوقت همچنین چیزی رو نمیگفت. ولی از اون روز تصمیم گرفتم که اون نسل من باشم. من باید این چرخه رو متوقف کنم. برای همین وقتی به ۲۹ سالگی رسیدم، به خودم گفتم که دیگه نه. من بچهدار نمیشم. نمیخوام یه نسل دیگه مثل ما این همه بدبختی بکشه.
این تصمیم راحت نبود. طبق رسم و رسومهای ایرانی همه فامیل در همه شرایط سرشون باید توی زندگی همدیگه باشه! دیگه فکر کن موضوع بچهدار نشدن هم باشه! به غیر از فامیل، یه مشکل دیگه هم داشتم: کسایی که این نفرین خانوادگی رو باور نمیکردن. و خب چرا باید بکنن؟ الآن شمایی که این رو میخونی باور کردی؟ شرط میبندم که نه!
خیلی وقتها به خودم میگفتم شاید دارم زیادی داستان رو بزرگ میکنم، ولی هر بار یه اتفاق جدید ثابت میکرد که نه، ما واقعاً لعنتشدهایم.
یه بار حتی تصمیم گرفتم شانس خودم رو امتحان کنم. گفتم این بار نمیذارم اتفاقی بیفته. یه هفته زودتر از موعد، همه چیز رو آماده کردم. آبوهوا، شارژ اینترنت و حتی سلامتی خودم که یه دفعه مریض نشم! ولی روز قبض که رسید، مامانم حالش بد شد و مجبور شدم برم بیرون. بیرون رفتن همانا و تصادف کردن هم همانا! و نتیجه؟ قبضها پرداخت نشد.
همه اینها باعث شد به این نتیجه برسم که هیچ راهی برای فرار از این نفرین وجود نداره و صرفاً باید بپذیرمش و جلوی بدبخت شدن یکی دیگه رو بگیرم.
تا اینکه یه روز، وقتی داشتم توی اینترنت دنبال چیزهای بیربط میگشتم، یه تبلیغ دیدم: «پرداخت خودکار قبضها. بدون دردسر.» راستش خندیدم. گفتم این دیگه چیه؟ ولی یه چیزی توی اون تبلیغ بود که کنجکاوم کرد. گفتم: «بد نیست امتحان کنم.» البته انتظار نداشتم کار کنه. فکر میکردم نهایتاً یه داستان مسخره دیگه به لیست بدبختیهامون اضافه میشه. دایرکت دبیت رو فعال کردم. توی گوشه ذهنم آماده بودم که فاجعه بعدی از راه برسه. قبضها پرداخت نشه و مثلاً اینترنت کل کشور قطع بشه یا برق بره یا هر چیز دیگهای. ولی هیچی نشد. هیچی! قبضها یکییکی خودکار پرداخت شدن و برای هیچکس هیچ اتفاقی نیفتاد.
و خب حالا همه چیز حل شده و من هم این رو ننوشتم که جایزه ببرم. فقط خواستم یه تریبون داشته باشم و بگم: اگه تویی که این رو میخونی اگه یه مرد مجرد بین ۲۸ تا ۳۳ هستی و نفرین خانوادگی حلشده برات جذابه، من دیگه آماده دوستی و ازدواجم! همین!