در تاریخ همیشه دست غیبی ناظر به احوالات ما درماندگان بوده .
دستی که خفه کرده، دستی که سر بریده ، دستی که دامن مادری را بیفرزند و چراغ خانهای را خاموش کرده.
گفتهاند دست غیب تاریخ از آنِ پادشاهانی و رییس جمهورانی بوده ؛ یا مافیایی ، آزادی خواهی، پست فطرتی و شاید دلیری ...
ای دست تاریخ پنهانی ، من یأس را از پدران و مادرانم به ارث گرفتهام.
من وارث این غمها و حزنهای بیتاریخ و باتاریخم.
من شاهد نسل کشی های تو بودم گرچه تاریخ شاهد حضور من نبوده؛ من دیدم در جنگها چه گذشت.
من دیدم پادشاهان چه کردند...
من دیدم کودکانی که بیپدر شدند و پدرانی که بیکودک...
من دیدم مادر آبستنی را که جنون زایش کرد.
من دیدم آنانی که دارندگان اموال بودند و تو آنان را خواهش کنندگانی برای تکه نان خشکی کردی.
من دیدم کسانی را که صبح را نگریستند و شب کسی تصورشان را ترسیم نکرد؛ بعد از آن تاریخ نیز به دنبالشان گشت و اثری نبود.
من دیدم جانهایی که سم اسبان را لمس کرد در صورتی که فرشته مرگ ابا داشت تا آنان را به سرای دیگری ببرد از ترس اینکه دیگر زمین چنین خوب رویانی را نبیند.
من نبودم اما دیدنی ها را از اجداد درماندهام به ارث گرفتم.
من یکی از همان درماندههاییام که قرنها پیش تا کنون آماج حملهٔ تو بوده...
تو گرفتی ، تو بردی ، تو خوردی و ما نمیدانیم نشانت را ؛ تنها به گمانی چنگ میزنیم که حس خفتهٔ آدمیت را در خود زنده کنیم.
اما نمیشود ؛ تو نمیگذاری حس خفتهْ آدمیت بیداری را بچشد و ما برههایی هستیم درمانده.
تو سلاخی کن ما را ؛ گوشت بریان ما را که با درد چاشنی شده ببلع ، تو درد را در ما دوست داری.
تو از پوست ما بستری درست کن گرم و متعفن از شرم ؛ تو شرم ما را دوست داری.
اما دست به چشمان و قلب ما نزن که رابطهای است میان آن دو ؛ تمام آرزوهای در حد آرزو ماندهامان ، تمام شور و شعفها ، تمام انتظارات ما برای آرامش ، هرچیز که ما را به انسانیت مرتبط میکند ، همگی در چشمان و در قلب ماست.
از آن بهرهای برای تو نیست.
شک نکن اگر طعمی از آن به درونت رسوخ کند ، یا تو آدمیت میگیری و یا از بیگانگی با این مفاهیم ،صفحهی کثیف تاریخ را با خود میبری و روزهای روشن را برای آدمهای تا همیشه آدم به یادگار میگذاری.
کاری با چشمان و قلب ما نداشتهباش ؛
راحت سلاخی کن...
من شاهد تاریخم ، فرزند تاریخ و برهی گرگی به نام دست پنهان تاریخ.
#دلنوشته #زهرا_نباتی #تاریخ #متن