ویرگول
ورودثبت نام
m_56118140
m_56118140مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
m_56118140
m_56118140
خواندن ۵ دقیقه·۱۵ روز پیش

مینی بوس فندق آباد

هر کسی که چند سالی خاک جاده فندق آباد را خورده بود" ممد شوفر" را می شناخت.مردی بلند بالا و چهار شانه با چهره ای سرخگون و موهایی به پشت مالیده که هر روز عینهو خاک و خول جاده فندق آباد بر سفیدیشان افزون میشد.

مینی بوس" ممد شوفر" سالها بود که متل جاده فندق آباد بود. با سقفی توسری خورده و سر و صورتی خط خطی عینهو جنگجویی فرتوت و زخم خورده که بعد از سالها مبارزه از وزوز خودش هم لجش بگیرد.چراغ ها و شیشه های ترک خورده اش از بس که اشعه خورشید مثل سوزنی طلایی به رگ و ریشه هایش نشسته بود گود و کدر شده بودند. درب ورودی مسافرها به قوطی کنسرو غول آسایی می مانست که چون نتوانسته اند درش را باز کنند،آن را از هم دریده باشند. " اما " ممد شوفر"هر وقت بهش خیره میشدشادی خاصی در ذهنش تولید میشد و از نگاه کردن به پیشانی استخوانی مینی بوس فکسنی سیر نمی شد.اما این نگاههای عشقولانه برای مسافرها بی معنی بود و دل و دماغی نداشتند که سوار مینی بوس چکفسی "ممد شوفر" شوند .تقصیر هم نداشتند.همینکه مینی بوس مثل حشره ای گامبالو روی جاده شنی فندق آباد راه می افتاد با پت پت اگزوز سوراخش که طبل گونه به نظر می رسید عصب مسافرها را می جوید و از زیر صندلی های زوار دررفته اش ،مشت مشت خاک و خول بود که الک میشد و به سر و روی مسافرها می پاشید.

القصه، یک روز "مشدی تراب" نیت کرد که مادرفرتوت و علیلش را ببرد به پابوس شازده حسن توی کوههای "داغ پینه " تا شاید به واسطه زیارت ،کمی بار دلش سبک شود و نفس راحتی بکشد.

"مشدی تراب" ارادت خاصی به مینی بوس "ممد شوفر " داشت و اعتقاد داشت که نظر کرده است .پیشانیش بلند و پربرکت است و از این حرفها . هر وقت چشمش به مینی بوس می افتاد کیفورش میگرفت و می گفت:" الله نگهدارش باشه، درست تر اینه که توی شناسنامه بیشتر جوونهای این روستا بجای فندق آباد، محل تولد رو می نوشتن ؛ مینی بوس ممد شوفر.هر چند وقت یکبار، خانوم حامله ای به شهر نرسیده توی همین زبون بسته اذان بچشون رو می خوندن و دود و کندر و اسپند بود که از سرو گوشش لمبر می خورد." جوجه فکلی های ده ، وقتی تعریف و تمجیدهای "مشدی تراب" از مینی بوس چکفسی " ممد شوفر " را می شنیدند گلوله های خنده را مثل نقلی توی دهن قلت میدادند و به احترام مشدی یکباره قورتش میدادن پایین.

روز موعود فرا رسید .ننجون "مشدی تراب" با سلام و صلوات سوار مینی بوس کردند در حالیکه نمد پشم بزی اش را زیر بغلش گیر انداخته بود و عکس شوور خدابیامرزش را به سینه چسبانده بود. چون نمی توانست روی صندلی بنشیند مثل جوکیان هندی کف مینی بوس روی نمد پشم بزی قوزش گرفت و شیخک تسبیح ذکر را چرخاند و آب بود که از چشمان ریقویش می شرید و دل سنگ را آب میکرد. همه برای زیارت آمده بودند؛زن "مشدی تراب" با چشمانی گر گرفته، گوشه چادرش را به دندان گرفته بود و یک بچه قنداقی که موی بور و قیافه ای نوبه ای داشت را به بغلش چسبانده بود."زری"، دختر عموی مشدی هم زائر "شازده حسن " بود .نیت کرده بود که تریشنه ای به شاخه درخت زالزالک کنار دست امامزاده گره بزند تا بلکه بختش وا شود . با هزار امید و آرزو مثل دلمه ای وا رفته بغل"کشور سلطان" زن " ملا علی" لمید و مشغول خوش و بش با "رنگینه خانوم" بیوه خدابیامرز" اسمعیل قشقره" شد.

بعد از سوار شدن زوار،مینی بوس خرو پفی کرد و بعد از چند پت پت ممتد به راه افتاد. نوای دلنشین" ملاعلی" در فضای ماشین پیچید :" اول بمدینه...مصطفی را...صلوات دوم...بنجف...شیر خدا ...را..."

از داخل شیشه خاک و خول گرفته ،" مشدی سبزعلی" دیده میشد که دستپاچه با چوبدستی درازش بگرده و کفل الاغش میزد تا از جاده دورش کند .از چرخهای مینی بوس"ممد شوفر" واهمه داشت .تقصیر هم نداشت.پارسال که سگ گله اش هوس کرده بود که پیش چشمان مشدی فیسو در کند ،رخ به رخ ابو طیاره "ممد شوفر" ،سرفه چلنه ای درکرده بودو با کج فهمی ،قربانی چرخهای مینی بوس فکسنی شده بود.

جاده شنی ده مثل پوست اسب پیری که تسمه ها و دهنه،همه جای آنرا ساییده باشد پر از دست انداز بودو مینی بوس وسط جاده خاک و خول گرفته مثل پیت حلبی پر از سنگ تلق و تلوق میکرد و با زارت و زورت اضافی،سر بالایی ها را چارچنگولی بالا میرفت و به سراشیبی ها که می رسید انگار ناف ترمزش را بریده بودند که به هوا میرفت .زن مشدی به "ممد شوفر " قالاند که یواش تر برود.اما " ممد شوفر" با خونسردی سبیل های تنکش را که به کرم باغچه می مانست را با لب پایینش آبی زد و گفت" هوشم هست،شغلم اینه باجی!"

" مشدی تراب" با وجنه ای دراز و سرو صورتی استخوانی مثل شیر برنج بی نمک مدام متل تعریف میکرد و عینهو فنری روی سرشان خم میشد.وراجی های مشدی ادامه داشت که به ناگه مینی بوس دلکه ای خورد و ناله ترمز ها ،زهره مسافران را آب کرد.با تلق و تلوق قابلمه " ماه گلاب"دختر " ملاعلی" چند رج نگاه بسوی او خیره شد.در این هیر و ویری بچه قنداقی" مشدی تراب"که مثل گنجشککی تریاکی بی سروصدا بود گریه مرموزی در او تولید شد.مسافرها شروع کردند به ورانداز کردن قابلمه.از زیر و بالا.حتی توی آنرا هم با دقت تماشا کردند که نیم کاسه ای کمتر ماست ، داخلش مانده بود .انگار تمام سر و صورت مسافرها را دوغاب کشیده بودند و بدتر از همه ننجون" مشدی تراب" بود که مثل عروسک پنبه ای سفیدی در حالیکه با انگشتان استخوانیش ماست را لیس میزد زیر لب با گریه ذکر میگفت ." مشدی تراب" وقتی به "ممدشوفر" نگاه میکرد که بی ابا ویر پک های غلیظ چپقش بود نفسش می لرزید .انگار می خواست دم اژدها بگیرد که با تشویش به جاده خیره شده بود.

بناگه نوای دلنشین " ملاعلی" در فضای ماشین پیچید:" اول بمدینه...مصطفی...را...صلوات...دوم...بنجف...شیر...خدا...را..."

زوار هم با بغضی در گلو و صورتی پر از دوغاب ماست، جواب میدادند:" ال...لام...مصل...علی..."

نویسنده: مجتبی شریفی

دنده عقب با اتو ابزار
۷
۰
m_56118140
m_56118140
مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید