💠تله موش...
زندگی در پستو هاي خاک و خول گرفته اتاق دنگاله اش به سختی نفس می کشید .خودش هم مثل کوزه ای سفالی که رویش را با دستمال چرکی گیر انداخته باشند گوشه ای کز کرده بود. با غنچه انگشتان ،چانه اش را گرفته بود و با چشمانی لاک خورده و سرد به تله موش که ريزه ای نان روغن مالیده در چنته داشت و انتظار موشی ناخوش و سمج را می کشید خیره شده بود.
باورش این بود که از زمانيکه تله موش ها اختراع شد موش ها به دزدی روی آوردند وگرنه قبل از آن با شرافت می خوردند و عزتمندانه می مردند. اما رفقایش باور او را نداشتند و معتقد بودند اگر تعداد موش ها زیاد شود دنیا دیگر جای قشنگی برای نفس کشیدن و زندگی نیست . اما او بر باور خود اصرار داشت و معتقد بود اگر سهم موش ها از سفره دنیا داده شود قطعا موش ها هم به شرافتمندانه زیستن عادت می کنند و سوراخ موشها بجای اینکه محلی برای اموال دزدی باشد به مدرسه ای برای تربیت موشهاي انديشمند تبديل خواهد شد.
به خاطر همین عقيده ای که داشت از جايش فرز بلند شد و ماشه تله موش را خنثی کرد تا موش های گرسنه بدون ترس و لرز و با کیفور ريزه نان روغنی تله موش را نوش جان کنند .با این اقدام جسورانه رگه ای از رضایت قلب در خودش احساس کرد و به دیوار یله داد .
چند دقیقه ای نگذشته بود که موشی لاغر مردنی با چشمانی وق زده از سوراخش بیرون پرید تا عینهو هيزم شکنی وظيفه شناس کارش را به انجام برساند .با نگاههایی دزدیده و محتاط دوروبرش را وارسی کرد و سپس با خاطر جمعی با بینی باریکش چند بار بو کشید و بعد از چند سرک کشیدن کوتاه به سراغ تله موش رفت. کش و قوسی به بدنش داد اما انگار یک جای کار می لنگید و چیزی جای خودش نبود. چند بار دور تله موش چرخید و با نگاهی ملتمس به نان روغنی نگاه میکرد. از شدت گرسنگی شکمش ماغ می کشید اما جرآت نداشت سراغ نان روغنی برود . تله موش را بیخیال شد و بسمت زبیل نان خشکه رفت و با دندانهای ریزش کمر نان ها را می شکست .او از اینکه می دید موش با خیال راحتی شکمبه کوچکش را پر می کند کیفورش گرفته بود و به نتیجه باورش امیدوار شد. .به ناگاه صدای خش خش نان خشکه ها جای خود را به زنجموره موش داد که با چشمانی وق زده و ملتمس از کاروبار دنیا گریه اش گرفته بود .موش بعد از دست و پا زدنی کوتاه مثل کاغذ پاره ای در خودش مچاله شد.
مرد قصه ما آهی کشید و عینهو موش در خودش مچاله شد.یادش رفته بود که دانه های ریخته مرگ موش را از کنار زنیل نان خشکه بردارد ...
✍مجتبی شریفی
