سپورها دو به دو روی سر جاروهایشان در رفت و روب بودند و آنطرفتر پیر مردی روی یک سینی آلوچه ترش ،قوزش گرفته بود و من کجا را داشتم بروم ؟سرم بازار مسگرها بود .زق و زوق دلشویه هایم همچون چلنه سگها ،پوست ذهنم را می ترکاند انگاری می خواستند یک گره خفت به گردنم بیندازند و همان جا رهایم کنند ...
رفتم و کنار پیر مرد نشستم .غریبیش آمد .به این می مانست که کسی در خانه اش را شکسته باشد و بی محابا داخل آمده باشد .خونسرد خیره ام شد،پلک میزد و لبخند کم رنگی به صورتش ماساند .دیدم چیزی نشخوار می کند و چقدر گرسنه ام بود .پاپاسی به بیخ کیسه ام نبود و از سطل های زباله چیزی برای فروش گیرم نیامده بود .چقدر دلم می خواست با قاشقش لوچه هایم را از غذا انباشته می کرد که الانه صدای آب مانندی به میان رگ و ریشه هایش وول می خورد .صدای درونم مثل زوزه توله سگی بود که پوزه خود را به طرف غذا برده باشد .گفت :"اسمت چیه ؟"و دو تا قاشق پیاپی خورد .گفتم :"هرمز !"و یک قاشق دیگر .گفت :"اینجا چکاره ای ؟"گفتم :"نمی دانم!"و باز خورد . آنوقت بود که دیدم به سکسکه افتاد و به سینه اش اشاره کرد و گفت :"مانده است اینجا ،سنگین ...مثل سرب!" بعد با دو دستش گلویش را فشرد،با چشمانش نالید ،هن هن کرد ،له له زد.عاقبت گلوله های فشرده شده کمرگاه گلویش ،زورکی به پایین سر خوردندو بعد آرام گفت:" آآآخ خدا ...!".یکباره ساکت ماند .نه سگی بود و نه زوزه ای.هرمز به دالانه نمورش برگشته بود و انگاری مرده بود که خوابیده بود .کی باور می کند ؟ بقلم ؛مجتبی شریفی