ویرگول
ورودثبت نام
m_56118140
m_56118140مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
m_56118140
m_56118140
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه ؛مالاریا

تازه حالیش شده بود که مرگ یک خوشبختی و نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند.گاهی وقت ها که عکس فوت شده ای را به دیوار می دید،افسوس می خورد که چرا بجای او نیست.با خودش فکر میکرد که او خوشبخت شده است.همه این فکرها بخاطر این در مغزش می چرخید که خودش مثل چیزی ناخوش در حال فسخ و تجزیه بود.درد همانند یک سله یا خوره به جانش افتاده بودو هر روز از پی تنش می خورد و آب می کرد و تنها چیزی که در وجنه اش هنوز خاصیت رشد داشت ؛موهای وز کرده ریشش بود تا رقی صورتش را بپوشاند.سیمای ناخوشی داشت.یکی با دیدن او دلش می سوخت و دیگری چندشش می شدو با حالت نفرت از چشمانش قی اش میکرد.مثل خفاشی روزها در میان خانه های نیم کاره و توده آجرهای بهم ریخته پنهان می شد و در حالیکه به دورنمای شهر خیره می شد ویر پک های غلیظ لوله افیونش بود و شب ها با پاهایی ورم کرده و سرد به میان آدمها می آمد تا برای پول چند مثقال افیون ناله کند....

    چند وقتی بود که به اقسام گوناگون خودش را شکنجه میداد.شب ها به میان خرابه ها پیرهن چر کی اش را از تن در می آورد و جلو سوز سرما می نشست و به جای نامعلومی خیره می شد.تن لختش را تسلیم سرما می کرد و بخودش می پیچید.فکر می کرد دیوانه شده است.به خودش می خندید و به دنیایی که در میانش نقش فلاکت باری را برای بازی انتخاب کرده بود.مثل کسی شده بود که در قایق شکسته ای نشسته و در دریا گم شده است.طبق معمول شقیقه هایش داغ شد و کله اش پر شد از صداهایی همچون چلنه سگها. تن لرزه اش گرفت و درد چهار ستون بدن تکیده اش را قالب گرفت و می فشرد.می خواست فریاد بزند اما انگاری یک دست یخ زده ،گلویش را فشار میداد تا خفه خون بگیرد.آرزو داشت ملکه مهربان مرگ از روی ترحم هم که شده است شبی در آغوشش بگیرد و راحتش کند اما وقتی مرگ هم او را نمی خواهد چکار می تواند بکند؟ مرگ هم به او پشت کرده بود و دستش از همه چیز و همه کس کوتاه شده بود.مثل یک کارگر خسته در میان پاره آجرها پیلی پیلی می خورد و با خودش حرف میزد و مرده پایی می کرد.دیگر دوست نداشت به شهر و به میان آدمهایش برگردد.کله اش داغ شده بود.انگاری یکی با چکش به ملاجش می کوبید تا از پرت و پلا گویی بیفتد.یکهویی به سراغ کت چر کی اش رفت و عکس پسر بچه ای را از داخلش درآورد و چند لحظه ای بهش خیره ماند.نگاه کردن به عکس ،یادگارهای گذشته را در جلوی چشمانش روشن کرد.حس غمناک و گوارایی تمام رگ و ریشه های وجودش را فرا گرفت اما شکلک های دیوانه و وحشتناک دوباره به او هجوم آوردند و جمجمه داغ شده اش مانند دایره اتشفشانی بدور خودش می چرخید.بی ابا عکس را پاره کرد.یک دیوانگی مخصوص که او را خودخواه و نچسب نشان میداد.هر چه با خودش کلنجار رفت نمی توانست خودش را متقاعد کند که به میان آدمها برگردد.فکر میکرد ادامه دادن این زندگی بیهوده است.میکروب جامعه شده است و یک موجود چندش آور و مضر که سر بار دیگران است .می خواست برود دور،خیلی دور و فراموش کند و فراموش شود.از مرگ هم نمی ترسید و این حس به او جسارت هر کاری را میداد.دیگر کاری نداشت .خوب یا بد کار را به اینجا رسانده بود...

    بعدها کارگرهای ساختمانی ،لاشه خشک شده ای را همچون چرمی چغر میان کومه های آجر پیدا کردند و بغل دستش قطعه های پاره عکس پسر بچه ای که همچون پازلی کنار هم چیده شده بودند .

          بقلم؛مجتبی شریفی 1394/01/08

۴
۰
m_56118140
m_56118140
مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید