ولگرد های یک کهکشان👇
ساسان رویش را بسمت رستمزاد برگرداند و گفت:"به نظر من؛ بیچاره تر از آدم جماعت در کهکشان راه شیری موجودی پیدا نخواهی کرد!"
رستمزاد:"چرا این فکر را می کنی؟!"
ساسان آهی کشید و گفت:"چون تنها موجودی هستش که هم باید بخندد، هم گریه کند.هم زندگی کند و هم بمیرد!"
رستمزاد:" ساسان تو عقلت ضایع شده است .عقل برای همینه تا گم نشوی و کمتر رنج بکشی!"
ساسان:"من عقیده تو را ندارم .آدمیزاد مثل عروسک خیمه شب بازی است.انگار از ازل روی پیشانیش نوشته اند؛ عروسک کوکی لحظه های دلتنگی!"
رستمزاد:" لحظه های دلتنگی چه کسی؟!"
ساسان:" نمی دانم.آدمیزاد را به یک نخ بسته است تا باهاش بازی کند.قلقلکش میدهد تا برایش بخندد و گاهی به کمرش قوز میدهد تا گریه اش را درآورد!"
رستمزاد:"نمیشه این نخ را وا کرد؟"
ساسان:"نمیدانم، شاید بشود.اما من هر چه تقلا کردم و خودم را گم و گور کردم نشد که نشد .این نخ جنس عجیبی دارد ،نه پاره می شود و نه گره اش باز می شود!"
رستمزاد نگاهی به قیافه خودش کرد و گفت:"ساسان این نخ به کجای آدم گره زده اند؟"
ساسان :"به ناف آدمیزاد و بخاطر همینه هیچ وقت شکم درد آدمیزاد خوب نمیشه!"
✍مجتبی شریفی
