ویرگول
ورودثبت نام
m_56118140
m_56118140مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
m_56118140
m_56118140
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان کوتاه؛ ولگردهای یک کهکشان

ولگرد های یک کهکشان👇

ساسان رویش را بسمت رستمزاد برگرداند و گفت:"به نظر من؛ بیچاره تر از آدم جماعت در کهکشان راه شیری موجودی پیدا نخواهی کرد!"

رستمزاد:"چرا این فکر را می کنی؟!"

ساسان آهی کشید و گفت:"چون تنها موجودی هستش که هم باید بخندد، هم گریه کند.هم زندگی کند و هم بمیرد!"

رستمزاد:" ساسان تو عقلت ضایع شده است .عقل برای همینه تا گم نشوی و کمتر رنج بکشی!"

ساسان:"من عقیده تو را ندارم .آدمیزاد مثل عروسک خیمه شب بازی است.انگار از ازل روی پیشانیش نوشته اند؛ عروسک کوکی لحظه های دلتنگی!"

رستمزاد:" لحظه های دلتنگی چه کسی؟!"

ساسان:" نمی دانم.آدمیزاد را به یک نخ بسته است تا باهاش بازی کند.قلقلکش میدهد تا برایش بخندد و گاهی به کمرش قوز میدهد تا گریه اش را درآورد!"

رستمزاد:"نمیشه این نخ را وا کرد؟"

ساسان:"نمیدانم، شاید بشود.اما من هر چه تقلا کردم و خودم را گم و گور کردم نشد که نشد .این نخ جنس عجیبی دارد ،نه پاره می شود و نه گره اش باز می شود!"

رستمزاد نگاهی به قیافه خودش کرد و گفت:"ساسان این نخ به کجای آدم گره زده اند؟"

ساسان :"به ناف آدمیزاد و بخاطر همینه هیچ وقت شکم درد آدمیزاد خوب نمیشه!"

✍مجتبی شریفی

کهکشان شیری
۳
۰
m_56118140
m_56118140
مجتبی شریفی نویسنده داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید