کشاورز و دلال
مردی بود بلند بالا و چهارشانه با چهره ای سرخگون و موهایی به پشت مالیده که هر روز بر سفیدیشان افزون میشد.گیوه می پوشید و گاهی که بیکاره میشد خودش می بافت.خوش خنده بود و مثل خوشه های زرد گندمش تو دل برو بود و چون لب ور می چید دو رج دندان سفید و محکم وسط سبیل های کلفتش مثل آفتاب وسط روز چشم را قلقلک میداد. سقف روی سرش یک آلونک کاهگلی بود که با چوب و چلیکه ساخته بود که در آن به قوطی کنسرو غول آسایی می مانست که چون نتوانسته اند درش را باز کنند آنرا از هم دریده باشند . بچه های قد و نیم قد ش را به لطف دو هکتار زمین اجدادی که تابستانها پر میشد از خوشه های زرد گندم ،بزرگ میکرد و این بود ممر درآمد و دلخوشیش در تمامی آن سالها.
تابستان که شد با بسکه چشمانش به خوشه ها لبخند میزد و کیفورش میگرفت و نیروی تازه ای در وجودش تولید میشد.
خوشه ها که زرد شدند . شالمه اش رابدور کمر بست .داسش را تیزی انداخت و با پشتکار یک هیزم شکن ،کمر خوشه ها را میگرفت و به دونیم میکرد و مثل یک کشتی جنگی غول پیکر موج موج خوشه ها را درهم میشکست و به جلو میرفت با چهره ای که بر اثر تشر آفتاب بصورت مرمر درآمده و رگه رگه شده بود.خوشه ها را مثل دسته هیزم در هم کوله کرد و بعد از چند روز خرمنشان کرد. وقتی سر خوشه های زرد را می کوبید این عرق جبینش بود که پیشانی داغ دانه ها را می شست . سرانجام با بازوهای قوی اش لنگه های ده منی را روی هم مچ انداخت و با صدای دانه های گندم گونی ها دل غنجه اش میشد.
هنوز عرق پیشانیش خشک نشده بود که وانت "ممد دلال" پیدایش شد.دلال مردی قوزی بود با صورتی که از چربی ورم داشت .چشمهای کدرش مدام به گونی ها خیره بود و با پره های لوچ بینی همه جا را بو می کشید. شالمه دور سرش را برداشت و مثل جوکیان هندی روی یکی از گونی های گندم نشست .چون رگ خواب کشاورز دستش بود و از حال فلاکت بارش خبر داشت معرکه گیری را شروع کرد و گفت:"صرفه نداره،دانه های گندمت لاغر مردنی اند .منی به سیصد خریدارم آنهم به مهلت !"کشاورز والزاریاتش گرفت و حالیش شد که این بها پول کارگری و زحمت خودش هم نمی شود .چند باری با دلال سر قیمت کلنجار رفت اما او هر بار مثل سگی هار پاچه اش را گاز میگرفت و جری تر میشد.
کشاورز بیچاره چون فهمید از این امامزاده کسی خیر ندیده است بناچار رضا داد و دلال و نوچه هایش گونی های گندم را که بوی نان و عرق پیشانی میدادند با ولع بار زدند.دلال حساب را به کتابش نوشت و با وانت آبی رنگش در
کور سوی جاده خاک و خول گرفته ناپدید شد.
✍مجتبی شریفی
