
رستمزاد در حالیکه لبهایش از هیجان می لرزید گفت: "راستش را بخواهی،گاهی وقتها گریه ام گرفته است .گریه هایی از جنس حقیقت اما گریه هایم بی ثمر بودند و این است ظلمی که یک آدم را از انسان شدن دور می کند ..."
مهران در جوابش گفت:" این ذات دنیاست.گاهی زندگی آرامی داری و دلخوشی هایی که تو را سرگرم می کنند تا گذر زمان تو را خسته نکند ."
گاهی از روی ترحم برای تو خانه ای می سازند تا آنطور که دوست دارند برایشان زندگی کنی و براستی چه ظلمی بالاتر از این ...!
یادمان نرود روزهایی هست که گاهی دلمان خواهد زندگی در ِ پُشتی داشته باشد، که از در ِ پُشتی فرار کنیم، یعنی به تمام معنی در را باز کنیم و به قول ِ قدیمی ها بزنیم به چاک، توی راهروهای عجیب گم شویم و دری پیدا کنیم که به ناکجا می رود، همان دری که رو به خیابانی بی آخر باز می شود و لابد فراریمان می دهد از همه چیزهایی که دوست نداریم."
رستمزاد با هیجان حرفش را قطع کرد و گفت:" آره همین است.گاهی برای داشتن یک لحظه خوشبختی باید آواره شد و بی خانمان ...باید رفت تا فراموش کنی، تا فراموش شوی..."
نویسنده: مجتبی شریفی