مهرداد کرم پور
مهرداد کرم پور
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات سربازیم (پخ آذر ۹۵)

پارت پنجم ?

بعد از اینکه فرمانده به دفترش که من و اون دوتا هم خدمتی هام که منشی بودن. اومد.هر سه نفر احترام نظامی برای فرمانده انجام دادیم.به حالت ایستاده و خبردار منتظر دستور آزاد باش فرمانده بودیم.بعد از آزاد باش دادن فرمانده.من مشغول پهن کردن سفره صبحانه روی میز عسلی کوچکی که وسط دفتر بود شدم(کمی قبل از آمدن فرماندمون من از آشپز خانه با ارائه دو ژِتُن صبحانه. دو سهم صبحانه گرفته بودم واسه دو تا فرمانده گروهانمون).و منشی ها هم داشتن لیست نیروهای پُستی دیشب و پُستی های شب پیش رو را تنظیم میکردن.بعد از اینکه فرمانده صبحونه خورد به من و منشی ها گفت که گروهان رو به خط روبروی درب آسایشگاه به صف کنید برای گرفتن آمار و بعد هم رفتن به مهدیه جهت خواندن نماز صبح ، من بلند شدم که با منشی ها برم برای رفتن سر صف و آمار گرفتن.فرمانده برگشت بهم گفت تو دفتردار منی.نیازی نیست سر صف باشی.منشی ها همیشه حاضری برات میزنن توی دفتر حضور غیاب گروهان ، گفت تو بمون توی دفتر و نظافتی کن اگر جایی تمیز نیست.میز رو مرتب کن و ظرف های صبحونه رو هم بشور.منم که از خدام بود که توی اون سرما نخوام سر صف بایستم و بعد هم قدم زنان برم واسه نماز خواندن ، سریع برگشتم به دفتر و مشغول تمیز کردن و طی کشیدن شدم و آخر کار هم یکی دو تا ظرف پنیر و خرمایی که مال صبحونه بودن رو شستم.و بعد هم طبق روال.آب جوشی تهیه کردم و چای خوشرنگی درست کردم و بعد دیگه عملاً نه فرمانده بالاسرم بود و نه باقی سرباز ها کنارم بودن.خودم بودم و خودم در دفتر دنج و گرم.برای خودم کمی تلویزیون دیدم بعدش کمی چرت زدم روی صندلی چون خداییش روزای اول خیلی سخت بود،این صبح زود بیدار شدن ها.و برام سخت بود که عادت کنم به این اوضاع.خلاصه یکی دو ساعت بعد حدوداً ساعت ۸ صبح بود که دیدم بچه ها با چهره های درهم رفته و خیلی پوکیده مث لشکر شکست خورده دارن میرن سمت آسایشگاه که مجدد سرشماری و حضور غیاب انجام بشه ازشون.من از پنجره کوچک دفتر همه چیز رو میدیدم و ته دلم هم خوشحال بودم ،خوشحال واسه اینکه من به واسطه وظیفم که دفترداری هست.نه رژه میرم.و نه در مراسم صبحگاه شرکت میکنم.نه در آمار وسرشماری های اول و سر ظهر و حتی قبل از خاموشی.چون واقعا هوای سرد و سوزناکی بود اون موقع سال و من ۱۰ دقیقه هم بزور تحمل میکردم سرمارو چه برسه که بخام یکساعت منتظر بمونم روی صف برای یه سرشماری و حضور غیاب.خلاصه بعد از سر شماری بچه ها رفتن تو اسایشگاه و بعد از چند دقیقه با خودکار و دفتر های یادداشتی در دست روانه شدن به سمت آلاچیق هایی که روبروی ورودی آسایشگاهمون بود.که در زیر اون آلاچیق ها.کلاس های دینی و مذهبی.آموزش باز و بسته کردن انواع و اقسام اسلحه ها و کلاس های عقیدتی سیاسیمون برگذار میشد تا آخر دوره ی آموزشی.منم که اوایل زیاد علاقه ای به مباحث دینی و اینجور چیزا نداشتم.سعی میکردم بپیچونم کلاس هارو به بهونه رفتن به دفتر برای انجام امور روزانه دفتر مثل نظافت و تهیه صبحانه و ناهار برای فرمانده.ولی بعد ها که کلاسای عملی و باز و بست کردن اسلحه برگذار میشد منم علاقه مند شدم که این کلاسای عملی رو که اتفاقاً تاثیر زیادی هم در امتحانات عملی باز و بست کردن سلاح در آخر دوره آموزشی داشت بیشتر و در صورت توان کاملا حضور داشته باشم تا بعدا به مشکل نخورم واسه امتحانات.خلاصه که یک هفته اول تقریبا رو به اتمام بود و من تازه فرصتی پیدا کردم بعد از این همه جریانات تا کارت تلفنی تهیه کنم و به خانواده خبر در سلامت بودن خودمو بگم تا یکوقتی نگران حال من نشن اعضا خانواده.خلاصه به سمت بوفه پادگان رفتم و فکر کنم ۲۰۰۰ تومان برای یه کارت تلفن که شبیه کارت شارژ های کاغذی قدیمی ایرانسل بود. دادم.(بهش میگفتن دِبیت کارت )توی پادگان.خلاصه کارت رو گرفتم و اومدم توی صف تماس با،تلفن عمومی های پادگان.نوبتم که شد. کد سه رقمی روی کارت تلفن رو،زدم.بعد از اون پیش شماره شهرمون و بعدشم هم تلفن ثابتی که میخواشتم زنگ بزنم.خلاصه زنگ زدم مادرم گوشی برداشت و گفت ما یک هفتس همش تو فکرت بودیم.چرا اینقد دیر زنگ زدی.منم گفتم والا که اصلا وقت سرخاروندن نمیدادن بمون این یه هفته اول.مدام یا درگیر تعیین آسایشگاه بودیم یا کار فلگی ازمون کشیدن و نای بیدار موندن نداشتیم و سریع میرفتیم واسه خوابیدن.خلاصه که صحبت کردیم و از خانواده سراغ گرفتم منم و بعد دیگه خدافظی کردیم و من رفتم آسایشگاه و قلم و خودکاری تهیه کردم تا اگر کلاس دیگری برگذار شد اگر وقتم آزاد بود برم و سر کلاس حاضر بشم.


ممنون که تا آخر پارت پنجم هم همراهم بودین ، بابت تاخیر در نوشتن پارت پنجم باید بگم که دلیلش مشغله های کاری و البته بدی اینترنت و اختلالاتی بود که شبکه اینترنتم داشت....

انشالله در اولین فرصت بعدی که تایمم آزاد با پارت ششم خاطرات سربازیم خدمتتون بر میگردم ❤❤


شب همگی خوش ، در پناه حق باشید انشالله

فرماندهحضور و غیابرژهکلاس آموزشیدوره آموزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید