مهرداد کرم پور
مهرداد کرم پور
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات سربازیم (پخ آذر ۹۵)

پارت چهارم ?

با عرض پوزش برای دیرتر گذاشتن پارت چهارم.بدلیل مشغله کاری ای که داشتم دیروز.پارت چهارم رو با یک روز تاخیر مینویسم براتون ، امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ??


خلاصه که اونشب وقتی خاموشی زده شد همه به یکباره کاملاً ساکت شدن و ظاهراً خوابیدن.یا لا اقل اینطور نشون میدادن.شاید حدود ۲۰ دقیقه فقط از زمان خاموشی گذشته بود.که بچه ها. شوخی و مسخره بازیشون گل کرد و هر کی هر صدایی که بلد بود رو از خودش در میورد.یکی صدا گربه در میورد.یکی سگ و یکی هم که کلا برای خودش انگار باغ وحش راه انداخته بود.بجز صدای خرس و پلنگ ، باقی کلکسیون حیواناتش تکمیل بود ?? خلاصه منم که خیلی خسته بودم به یکی از سرباز ها که به عنوان ارشد گروهانمون انتخاب شده بود گفتم:بخدا که ما خسته و کوفته ایم.خودتم که روز اول آموزشیته.لطفا اینا رو،ساکت کن اصلا نمیتونم چشم رو چشم بزارم.اونم که خودش اوضاع رو دیده بود سریع رفت و به اون چند نفری که شیطنت و سر صداهای شوخی وار در میوردن تذکر داد که اگر تکرار کنین مجبورم به فرمانده اطلاع بدم و اونوقت هممون تنبیه میشیم.اونها هم که دیدن حق با ماست.دیگه پذیرفتن و عذر خواهی کردن و بالاخره بعد از نیم ساعت تقریبا از خاموشی.دیگه همه کپه مرگمونو گذاشتیم و خوابیدیم.بقدری خسته بودیم که وقتی ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه صبح برای بیدار باش اومد بالا سرمون ارشد آسایشگاه و گفت باید بیدار شید و برین جارو و طی بگیرین و آسایشگاه و محوطه جلوی ورودی آسایشگاه رو طی بکشین قبل از آمدن باقی گروهان ها و از همه مهمتر خود فرمانده.ما اصلا نای بلند شدن و دل کندن از تخت های گرممون که با دو پتوی ضخیم پوشیده بود تشکش و گرم بود نسبتاً رو نداشتیم.خلاصه از ارشد آسایشگاه اسرار و از ما انکار. که لا اقل بزار ۱۰ دقیقه بیشتر بخوابیم.ولی اون هم بیچاره حق داشت .چون اگر ما خواب میموندیم.اون اول تنبیه میشد و بعدشم ما تنبیه میشدیم مطمعناً.. به همین خاطر به هر زحمت و سختی ای بود سعی کردیم بلند شیم کم کم و تخت خواب ها و پتو هامونو آنکادر (همون مرتب کردن تخت و پتوی خودمون.اونجا بهش میگن آنکادر) کردیم و برای رفتن به سرویس بهداشتی جهت آبی به سر رو زدن و قضای حاجت کردن. یکی یکی از آسایشگاه خارج شدیم.البته اینم بگم بجز چند سربازی که در طول شب پست و نگهبانی داده بودن و خسته و کوفته بودن.کسی اجازه نداشت بیشتر بخوابه و فقط اون چند سرباز توی آسایشگاه کمی بیشتر از ما خوابیدن و ما همه برای آبی به سر و رو زدن و بعدشم نظافت کردن محوطه و آسایشگاه رفتیم بیرون.خلاصه که آبی به سر و صورت زدیم و همگی.به استثنای من و دو سرباز دیگه که منشی بودن.و منی که دفتر دار بودم.باقی همگی بلا استثنا درب انبار گروهان به خط شدن تا طی و جارو و خاک انداز بگیرن و برن برای نظافت داخل و بیرون آسایشگاه.دوستان اینم بگم که در این وقت از دوره آموزشیمون.آسایشگاه دائمیمون مشخص شده بود. و دیگه به صورت موقت و ادغامی در آسایشگاه گروهان بغلیمون نبودیم.خلاصه من و دوتا منشی گروهان رفتیم درب دفتر فرمانده رو باز کردیم.و ابتدا یه اب و جارو کردیم کف اتاق فرمانده رو و بعدم من مشغول دم کردن چای برای فرمانده شدم و بعد از اینکه چای رو آماده کردم.رفتم دوتا برگه که بهش ژِتُن میگفتن رو از دفتر فرماندهی کل پادگان گرفتم از یه سروانی و رفتم دم آشپزخونه کل پادگان و به مقدار دو سهم معین شده. پنیر و خرما و نان گرفتم برای دوتا فرماندمون که وقتی به پادگان میرسن .بتونن صبحونه بخورن و بعدم به باقی کار هاشون برسن.اون دوتا منشی گروهان هم که یجورایی من آقا بالا سرشون بودم.مشغول نوشتن و تنظیم لوحه نگهبانی برای شب کردن.که کدوم سرباز ها باید امشب نوبتی دو ساعت دو ساعت پست و نگهبانی بدهند تا صبح.منم که کاری دیگه نداشتم جز صبر کردن تا آمدن فرمانده و گرفتن دستورات احتمالی و انجامشون. تصمیم گرفتم کمی چشم روی چشم،بزارم تا چرتی بزنم.آخه واقعا خستگی توی چهره ی هممون مشهود بود و منم گیج و منگ بودم از کمبود خواب.چون بهر حال بعد از ۲۰ سال که ساعت ۹ یا ۱۰ صبح بیدار میشدم.یکباره ساعت ۴ و نیم صبح بیدار شدن برام خیلی سخت و،عملاً یجورایی نشدنی بود برای بار اول.برای اینکه یوقت سوتی ندم و فرمانده سر نرسه ببینه چرت میزنم. به منشی ها سپردم اگر فرمانده رو از پشت پنجره دیدین ، منو سریع بیدار کنین لطفاً. اونا هم گفتن باشه و من چشمامو روی هم گذاشتم و برای چند دقیقه ای چرتی زدم .طولی نکشید که با صدای منشی بیدار شدم که گفت فرمانده داره میاد.پاشو تا هممونو به مصیبت ندادیه.و زدن زیر خنده??.منم دستی به سر و صورتم کشیدم و لباسمو مرتب کردم. و به محض ورود فرماندمون.یه احترام نظامی شیک و مجلسی گذاشتم و بعد از سلام و احوالپرسی تقریبا خشک و رسمی .مشغول چیدن بساط صبحانه و چای روی میز دفتر فرماندمون کردم. و خودمم کناری ایستادم تا اگر چیزی میخواست ازم.سریع بپرم انجام بدم براش.راستش نمیخواستم همین روز اولی سوتی بدم و سعی میکردم حواسم پرت چیزی یا کسی نشه و شش دانگ حواسم به حرفای فرمانده باشه که ببینم چی ازم میخواد که انجام بدم یا براش تهیه کنم..


خیلی ممنون که تا پایان پارت چهارم خاطرات سربازیم هم باهام بودین.امیدوارم تونسته باشم توجهتونو به خاطراتم جلب کرده باشم و از خوندن خاطراتم حس خوبی بگیرین...


انشالله اگر ظهر کاری پیش نیاد و تایمم آزاد باشه.براتون پارت پنجمم مینویسم ان شا الله ??


تا ظهر چهارشنبه دل انگیزتون فعلا خدا نگهدار همه ویرگولی های عزیز و دوستداشتنی ????


ارادتمند همگی. شب عالی به خیر ان شا الله ??


فرماندهنظافتخاطرات سربازیمپارت چهارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید