مهرداد کرم پور
مهرداد کرم پور
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات سربازیم (پخ آذر ۹۵)

پارت سوم ?

خلاصه که بعد از حدوداً یکی دو ساعتی که توی آسایشگاه مشترکمون با یکی از از گروهان های دیگه بودیم تونستیم کمی استراحت و ریکاوری کنیم خودمونو و کمی سبک تر و سرحال تر خودمونو آماده کنیم برای باقی اولین روز از دوره آموزشی سربازیمون.دم دم های غروب بود که گفتن در ورودی آسایشگاه هر دو گروهان به صف بایستید برای گرفتن آمار و سر شماری برای رفتن به مهدیه و خواندن نماز مغرب و عشاء .ما هم سریع،به صف شدیم و در صفوف منظم تقریباً شروع به حرکت به سمت مهدیه کردیم.دم در مهدیه که رسیدیم.یه پلاستیک تهیه کردم و پوتینامو گذاشتم توش و با خودم بردم توی مهدیه تا یکوقت کسی اشتباهی پوتینامونو جابجا بر نداره و بخوایم یه ساعت دنبال پوتین بگردیم توی هوای تاریک بعد از نماز ... خلاصه که طبق معمول قبل از نماز کمی مباحث اخلاقی و،دینی برامون گفتش حاج آقا و بعدم صف بستیم و نماز خوندیم بعد از نمازم به خط شدیم و بعد از آمار. دوباره به سمت آسایشگاه رفتیم.ساعت حدود ۶ و نیم بود که گفتن همه دم سلف غذاخوری به صف بشین برای شام خوردن.ما هم قاشق و بشقاب به دست صف شدیم دم در سلف و نوبتی یکی یکی میرفتیم داخل و شاممونو میگرفتیم و مینشستیم تو سلف و شام میخوردیم.بعدشم باز توی اون سرما و سوز شب پاییزی ظرفارو با آب سرد شستیم و رفتیم آسایشگاه.ساعت دیگه حدود ۷ بود.و این یعنی که یک ساعت تا ساعت ۸ وقت داریم که کاملا در اختیار خودمون باشیم توی آسایشگاه.تا ساعت ۸ که باز موقع آمار گرفتن میشد و راس ساعت ۹ شب هم خاموشی قرار بود ،زده بشه و همه بایستی بخوابیدیم و استراحت بکردیم تا اذان صبح.اون یکساعت رو هر کسی طوری گذروند.عده ای ترجیح دادن بخوابن و تجدید قوا کنن.عده ای رفتن بوفه و کمی تنقلات خریدن و دور هم مشغول خوردن و صحبت کردن و دوست پیدا کردن شدن ته آسایشگاه.منم کمی دراز کشیدم و کش و قوسی یه بدن دادم تا خستگی کل اون روز رو از تن در کنم.خلاصه در اون بین بودن عده ایم که با وجود خستگی مفرط که از ظاهرشون عیان بود.ترجیح داده بودن تلویزیون ببینن تا ساعت ۸ بشه و برن واسه آمار و بعدشم یه خواب نسبتاً طولانی تا موقع اذان صبح.خلاصه وقت آمار شد.همه از آسایشگاه بیرون رفتیم و به صف شدیم روی زمین روبروی محوطه اسایشگاهمون خط کشی شده بود و شماره های از ۱ تا ۱۳۰ حدوداً نوشته بودن.که اون شماره ها رو،شماره آماری میگفتن بهش.هر کدوممون باید روی شماره ی خودش وایمیستاد و هر وقت منشی گروهان که وظیفه سر شماری رو داشت.شماره هامونو میخوند.باید با صدای بلند *الله*میگفتیم و همونجایی که بودیم به حالت به زانو مینشستیم .خلاصه شماره ها رو یکی یکی خوند و خداروشکر جز یکی دو نفری که رفته بودن سرویس بهداشتی واسه اجابت مزاج رفته بودن و بخاطر همین تاخیرشون برای آمار.کمی تنبیه شدن از جانب فرمانده گروهان.باقی همه حاضری خود را زدن بقول معروف.ولی فرمانده اونجا گفت. بخاطر این دو نفر که تاخیر داشتن.باید کل گروهانتون تنبیه بشه. یادمه حدودا ۵۰ تا بشین پاشو بهمون داد و حسابی از خجالتمون در اومد. اونجا بود که معنی اینکه میگن:*تشویق برای یک نفر ، تنبیه برای همه* رو با بند بند وجودم حس و درک کردم ??... ،خلاصه بعد رفتیم آسایشگاه و بعد از یه جر و بحث اساسی با اون دو نفر تاخیری که بخاطرشون ما هم تنبیه شدیم.دیه کم کم بچه ها هر کی روی تخت خوابش دراز کشید و خاموشی راس ساعت ۹ تقریباً زده شد و هممون به یه خواب اجباری رفتیم و دیگه واقعا میتونستیم با خیال راحت یه خواب نسبتاً خوب و طولانی تا سپیده دم داشته باشیم???....


اینم از پایان پارت سوم خاطرات آموزشی من..

ممنونم که این پارت رو هم تا آخر خوندین.امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین.انشا الله فردا ظهر پارت چهارم رو هم براتون مینویسم تا بخونین و سرگرم بشین


مخلص همه ویرگولی های عزیز.شبتون بخیر.ایام به کام

تا فردا خداحافظ همگیتون ???

آب سرددوره آموزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید