پارت دوم?
خلاصه بعد از اینکه فرمانده گروهان و فرمانده اسلحه خانه ی گروهانمون مشخص شد، ما دیگه مستقیماً زیر نظر فرمانده گروهانمون در اومدیم و هر چی میگفت باید اطاعت میکردیم و گرنه باید کل دور تا دور محوطه آسایشگاه که حدودا اندازه یه نیمه زمین فوتبال بود رو پا مرغی میرفتیم و دور میزدیم چند دفعه ?. خلاصه به دستور فرمانده همه به صف های ده نفره پشت سر هم به خط شدیم.بعدش یه افسر دیگه که همون فرمانده اسلحه خانه گروهانمون بود اومد و بعد از کمی پچ پچ کردن در گوش فرمانده گروهان. حدود ده نفری از جمع حدودا ۱۲۰ نفره مون رو جدا کرد و یه صف جدا گونه گفت که بگیرن اون ده نفر..منم جز اون ده نفر بودم و هممون کلی استرس داشتیم چون نمیدونستیم چرا جدامون کردن ماها رو از باقی بچه ها. تو همین فکر ها بودیم که فرماندمون یکی یکی از ما ده نفر صدا میزد به نوبت و میرفتیم پیش فرمانده و به هر کدوممون وظیفه ای محول میکرد که تا آخر دوره ی آموزشیمون ملزم به انجام اون وظیفه و دستور زیر نظر فرمانده بودیم.یکیمون شد مسئول انبار ، یکی مسئول حمام و نظافت شخصی سرباز ها ، دو نفر هم به اتفاق منشی گروهان شدن، ولی هنوز من و چند نفر دیگه مونده بودیم سر در گم و بدون وظیفه.که دیدم فرمانده منو صدا کرد که برم پهلوش.وقتی رفتم پهلوش اسم و فامیل و اسم شهر و استانمونو پرسید منم جواب دادم بعد بهم گفت دستخطت چطوره.خرچنگ قورباغه هست یا خوب و خوانا؟ منم گفتم دستخطتم معمولیه به نظر خودم نظر خاصی ندارم.بعد بلافاصله دیدم یه تیکه کاغذ و خودکار از جیبش در اورد و بهم گفت روی این برگه اسم و نام خانوادگیت رو تا جایی که میتونی خوش خط بنویس ببینم چطوره دستخطت. منم چشم گفتم و با اینکه از سرما مثه یک حیوان با وفا(از این پا کوتاه ها)میلرزیدم.سعی کردم تا جای ممکن بهترین دستخطمو داشته باشم و بعد از نوشتن اسم و فامیلم.برگه رو به فرمانده دادم.فرماندمونم با باقی افسرای کناریش یه مشورتی کرد بنظرم و یه پچ پچی داشتن باز با هم.بعدش گفت که تو هم وظیفت دفتر داری هست توی دوره آموزشیت.این رو که گفت چند نفر از باقی بچه ها لبخندی از سر حسرت کردن و اونجا بود،که فهمیدم ظاهراً سبک ترین وظیفه و راحت ترینش به من محول شده.ولی سعی کردم عادی باشم و خیلی مشتاق نشون ندم.و رفتم پیش باقی بچه ها نشستم.دیگه حوالی ساعت ۱۲ و نیم بود که باز به خطمون کردن و یکراست رفتیم به سمت مهدیه (همون مسجد خودمون) پادگان و اونجا بعد از حدودا چند دقیقه مناجات قبل نماز و دعا و کلیپ های انگیزشی دفاع مقدس که روی پروژکتور برامون پخش کردن.رفتیم وضو گرفتیم و نماز رو به جماعت خوندیم و دوباره برای برگشت به محوطه باز به خط شدیم و بعد از یک حضور غیاب که البته اونجا بهش میگن (آمار) راهی شدیم تا به سمت محوطه و بعد هم برای صرف ناهار به سلف غذاخوری بریم.ولی زهی خیال باطل.که نه سلف غذاخوری بردنمون و نه غذای درست حسابی ای دادن.در حد دو کفگیر متوسط استانبولی با کمی ماست. و بدون هیچ مخلفات دیگه ای و یا حتی کمی آب.خلاصه ما هم که مثل چی گرسنه بودیم زیر ۱۰ دقیقه حدودا ناهار رو خوردیم و بعدشم رفتیم آبخوری و اونجا ظرفامونو با آب خیلی سرد و بیحس کننده ای به هر زحمتی بود شستیم و در کوله هامون گذاشتیم و اومدیم بریم توی یکی از اون آسایشگاه ها که استراحت کنیم.ولی فرمانده گفت شما فعلا اینجا میمونین تو محوطه تا تکلیف آسایشگاه و تخت و تشک و پتو هاتونم مشخص بشه. حدود یک ساعت یا کمی بیشتر بی هیچ کاری معطل نشستیم رو زمین سرد و سیمانی پادگان تا دیدیم یکی از افسرای گروهان کناریمون اومد و گفت شما فعلا موقتاً با گروهان ما ادغام میشین و مشترکاً در یک آسایشگاه میتونین باشین تا تکلیف آسایشگاه دائمی تون تا اخر دوره اموزشی معلوم بشه.ما هم که دیگه واقعا نای بیدار بودن و قدم از قدم برداشتن نداشتیم.مثل لشکر شکست خورده.اروم اروم و خسته و کوفته خودمون رو رسوندیم آسایشگاه مشترکی که برامون تدارک دیده بودن.اونجا فقط در همین حد که آبی به جورابام بزنم تا بوی گندی که گرفته بودن کمی کمتر بشه و قابل تحمل تر بشن تونستم خودمو بیدار نگهدارم و بعدش که اویزون کردم جورابامو بالای بخاری آسایشگاه.دیگه نفهمیدم کی خوابم برد از بسکی خسته و کوفته راه و مسیر بودیم.....
اینم از پایان پارت دوم خاطرات دوره آموزشی سربازیم
مرسی که تا آخر پارت دومم هم همراهم بودین. امیدوارم براتون جالب بوده باشه این پارت هم. انشالله فردا پارت سوم رو هم میزارم که بخونید و لذت ببرین ان شا الله
تا فردا. فعلا خداحافظ همه ویرگولی ها ???