-کیف می کنی ها، می نویسی و پاک می کنی و این کاغذ های مزین شده با دست خطت را از بین میبری ، به فکر "من"ِ مفلوک هم نیستی که تنها دارایی اش همین کلمات اند و خط خطی های روی کاغذ.
+ باور کن که تقصیر من نیست.این آدمِ مجنون ، حوصله اش را میان خنده ها ، نگاه کردن های بواشکی ، لجبازی و بدقلقی های گذشته ی تو جا گذاشته. از وقتی نیستی ، دیگر قلبم درست کار نمی کند ، خسته می شود از تپیدن ، از جنگیدن برای زندگی و زنده ماندن.
-پس قلب هم داری؟ تو که از ما دوری و درد غربتت هر روز به من هم سرایت می کند ، یادی هم از ما می کنی؟
+اینطور نگو جانکم.به خدا که من هم طاق نمی آورم از سنگینی این فراق. تکه ای از وجودم در خاطراتمان گم شده.من هنوز هم به یاد صدای گرم و آرامت گوشه ای می نشینم ، آهنگ هایی که میخواندی گوشم را پر می کنند ، به یاد زمانی که سر روی شانه ام میگذاشتی و برایم میخواندی ، زمانی که "تو" را می مهابا داشتمت ، زمانی که ساعت ها از دور به تماشای موهایت می نشستم ، در حسرت اینکه یک بار دیگر آنهارا نفس بکشم. اما در این شهر دوست داشتن آسان نیست.هیچ کجای این زمین ما را نمی پذیرند.هیچ کدام از این آدم ها چشم دیدن من و تو را ندارند ، که من تا مرز خفگی به بوسیدنت ادامه بدهم ، که دیوانه بازی در بیاوریم ، تمام شهر دنبال هم بدویم تا برسیم به بی نهایتِ عشق، که این جا جایی برای ما نیست عزیزکم.."
دفتر را بستم.از رویای سحرگاه بیرون آمدم.به یاد آوردم که خیلی وقت است او را ندارم.زمان زیادی گذشته از آخرین دیدار ، از اخرین تلاش هایش برای ماندن ، از اخرین فشردگی تن هایمان به یکدیگر(آغوش؟)،از آخرین تصویری که در ذهنم از او به جا مانده.
حالا منم و یادگاری کوچکی در دستانم از او.هنوز هم از چشم هایش می نویسم.هنوز هم آوایی مبهم از صدایش در سرم چرخ می خورد.از تمام آن حالت ها ، نشستن ها ، خندیدن های دیوانه وار ، حرکت انگشت های لاغرش بین دست هایم،از او ، او.
من هنوز هم دلداده ام و معشوقه ی ممنوعه ام ، در رویای سحرگاه ، با من ، و در کنار من زندگی می کند..