بیست و سه سالی که از زیستنم میگذرد
هیچ سالی به اندازه ی امسال با تمام وجود غم را تجربه نکرده بودم ...
غم وطن برایم درد اورتر از چیزی بود که فکرش را میکردم و سکوت عذاب آورتر .
یک روز لابه لای حرف هایم دانش آموزی گفت :خانم اگر معلم نمیشدی چه میشدی ؟؟؟
مکث کردم سؤالش مرا برد به رویاهای خاک خورده ی گوشه ی تاریک ذهنم .
میخواستم یک عکاس شوم یک روز لابه لای این نوشته هایم نوشتم ، میخواهم عکاس شوم؛ بروم به جاهای دور و پست و عکس های زیبا بگیرم خنده ام گرفت اخَر تا کی به رخ کشیدن بدبختی مردم زیبا شده است .
مادرم میگفت عکس گرفتن چه فایده ای دارد وقتی نمیتوانی کمکشان کنی
راست هم میگفت چه میتوانستم بکنم .
همیشه دلم میخواست یک ساز زن خوبی شوم و وقت هایی که میرم اصفهان ؛ کنار حوض نقش جهان بنشینم ، هارمونیکا بنوازم و با تمام وجود آرامش را حس کنم .
اما اکنون دیگر خسته تر از آن هستم که بخواهم فریاد های گلویم را در هارمونیکا جا دهم
سالهاست که دیگر معنی آرامش را گم کرده ام .
همیشه دلم میخواست یک کافه چی باشم یک کافه ی بزرگ پر از کتاب داشته باشم.
روزا ها بروم کنج آن بنشینم و میان کتاب هایش غرق شوم .
به خودم آمدم دیدم نه عکاس شده ام نه ساز زن نه کافه چی فقط سالهاست دارم مینویسم ،
درد را ......
غم را .....
آزادی را ...
سرم را بلند کردم و آرام گفتم شاید یک نویسنده .......