ویرگول
ورودثبت نام
raziyeh.np
raziyeh.np
raziyeh.np
raziyeh.np
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

رویاهایی داشتم میانشان ساز بود و عکس و کتاب...اما سرنوشت چیز دیگری برایم نوشت ...بر

بیست و سه سالی که از زیستنم میگذرد

هیچ سالی به اندازه ی امسال با تمام وجود غم را تجربه نکرده بودم ...

غم وطن برایم درد اورتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم و سکوت عذاب آورتر .

یک روز لابه لای حرف هایم دانش آموزی گفت :خانم اگر معلم نمیشدی چه میشدی ؟؟؟

مکث کردم سؤالش مرا برد به رویاهای خاک خورده ی گوشه ی تاریک ذهنم .

میخواستم یک عکاس شوم یک روز لابه لای این نوشته هایم نوشتم ، میخواهم عکاس شوم؛ بروم به جاهای دور و پست و عکس های زیبا بگیرم خنده ام گرفت اخَر تا کی به رخ کشیدن بدبختی مردم زیبا شده است .

مادرم میگفت عکس گرفتن چه فایده ای دارد وقتی نمی‌توانی کمکشان کنی

راست هم میگفت چه می‌توانستم بکنم .

همیشه دلم میخواست یک ساز زن خوبی شوم و وقت هایی که میرم اصفهان ؛ کنار حوض نقش جهان بنشینم ، هارمونیکا بنوازم و با تمام وجود آرامش را حس کنم .

اما اکنون دیگر خسته تر از آن هستم که بخواهم فریاد های گلویم را در هارمونیکا جا دهم

سالهاست که دیگر معنی آرامش را گم کرده ام ‌‌.

همیشه دلم میخواست یک کافه چی باشم یک کافه ی بزرگ پر از کتاب داشته باشم.

روزا ها بروم کنج آن بنشینم و میان کتاب هایش غرق شوم .

به خودم آمدم دیدم نه عکاس شده ام نه ساز زن نه کافه چی فقط سالهاست دارم مینویسم ،

درد را ......

غم را .....

آزادی را ...

سرم را بلند کردم و آرام گفتم شاید یک نویسنده .......

دردغمازادیهارمونیکاکتاب
۲
۱
raziyeh.np
raziyeh.np
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید