همه چیز سخت است و من در بدن یک دختر قوی اما بیخیال محبوس شده ام
سعی می کنم این دختر را به کسی که در افکارش میگنجاند تبدیل کنم و او مقاومت می کند
سالهاست که خیالبافی هایش خواب و خوراک را از او گرفته ،او آینده خود را آنطور که خود میخواهد در ذهنش چیده اما من نگرانش هستم، که او در آینده ای نچندان دور به خاطر کار های انجام نداده اش ذهمت های نکشیده اش، شب بیداری هایی که به خاطر خوشگذرانی بود ،پول هایی که به سختی در می آمد و به آسانی برایش خرج می شد و در آخر آرزوهایی که به آنها نرسیده بود و با هزاران حسرت به زندگی اش ادامه میداد دست به کارهای خطرناک بزند شاید با خودتان بگویید محال ممکن است کسی بخواهد برای اینکه به آینده که در کودکی در ذهن داشته نرسیده باشد دست به خودکشی بزند اما این دختر....
او بهترین معشوق دنیا را دارد اما عاشق خوبی نیست زندگی را برای خود جهنم ساخته اما حاضر نیست برای رسیدن به آن معشوق زیبا که تمام زندگیاش به آن فکر می کند و رگ هایی خونین به مانند رعدی در سپیدی چشمانش نمایان میشود و او همانند آسمانیست که بی وقت میبارد و اشک میریزد تلاش کند ،نمیدانم یا درستتر بگویم نمیداند چگونه با این روند خسته کننده و تکراری اش خداحافظی کند
روزهایش میگذرد و ۱۶ ساله میشود، در این میان خودش هم ناامید تر از آهویی ایست که در چنگال یوزی خوش خط و خال گیر کرده و اما مشکل اینجاست که این حس را بروز نمی دهد او تمام وقتش را به بیخیالی می گذراند قلبم برای نگاه های معصومانه اش وقتی که در تنهایی تمام به آینه نگاه می کند به درد می افتد
هیچ کس به او باور ندارد حتی سایه اش هم او را تنها خواهد گذاشت خانواده اش حرف هایش را آرزوهایش را اهدافش را و دید او را نسبت به زندگی به تمسخر می گیرند اما....
? ما می توانیم با کمک به یکدیگر و تلاش رویای خود را زنده کنیم?
#Hasti.parvar
#purple heart