به نام خدا
من از اولشم میدونستم همه چیز موقته، موقت به اندازه ۴۰ روز
میتونستم خیلی معمولی باشم اما یه چیزی هست به نام احساس برای همین منم خواستم ۴۰ روز از زندگیمو با کسی باشم که حتی نمیشناختم و این یعنی شروع یه داستان جدید :
همه چی از روزی شروع شد که قبول کردم باهاش همگروه باشم یعنی ۴۰ روز کار کردن با کسی که حتی باهاش حرفم نزده بودم حالا من کیو روبه روم میدیدم دختری با چشمای مشکی مضطرب و موهای دورنگ که با استرس خاصی زل زده بود تو چشام
تا اینکه بالاخره سکوتو شکوند و گفت : فک کنم باید یکم بیشتر همو بشناسیم با خودم گفتم : برای چی همو بشناسیم فقط برای ۴۰ روز که بعدش هر کی بره سراغ زندگیش ؟
روز ها همین جوری میگذشت همه چی خیلی خوب بود اما کم کم داشتم میفهمیدم که فقط به چشم هم گروهیم نمیبینمش یه حسی مثل دوستی و محبت
نمیخواستم احساسی باشم حتی روزی که بهم گفت : کار کردن با منو دوست داره من فقط نگاه کردم
میدونستم همه چی موقته اما چرا دروغ بگم منم دوست داشتن حرف زدن ، نشستن تو پارک و خندیدن با اون
۴۰ روز تموم شد اما یه چیزایی هست مثل احساس وابستگی دوستی اصلا میتونید هر چیزی اسمشو بزارید اما من فهمیدم که اشکالی نداره و یه وقتایی لازمه که غرورو زیر پا بذاریم و از یه آدم و رابطه موقت یه دوست همیشگی ساخت .
تقدیم به دوست موقتی ۴۰ روزه من
داستانی بر اساس ترکیبی از خیال و واقعیت✨
( اول از همه یه سلام بکنم به همه دوستای ویرگولیم که توی این ۳ ماه کلی دلم برای همتون تنگ شده بود ? و ببخشید که نبودم و نتونستم متن بزارم اما امروز اومدم با یه متن متفاوت این متن و من بر اساس احساسی که داشتم و تخیلم نوشتم و این اولین بار هست که متن داستانی مینویسم و تصمیمی دارم که بازم بیشتر از این متنا بزارم بهم بگید که دوست دارید یا نه و اینکه اگه نوشته من مشکلی داشت حتما بهم بگید که توی نوشته های دیگم بر طرف کنم و اگه نوشتمو دوست داشتید و یا نظری راجب بهش داشتید لایک و کامنت یادتون نره چون خیل خیلی بیشتر از اون چیزی که فک میکنید به من انرژی میده :)
۲۴ بهمن ۱۴۰۰